۱۳۸۸/۱۱/۱۰

مراقبه شبانه

وقتی فکری ذهنم را اذیت می کند یا چیزهایی هست که نمی توانم بفهمم بی آنکه حواسم باشد هی می روم کتری را آب می کنم زیرش را روشن می کنم، گاهی چایی درست می کنم گاهی اصلا یادم می رود که روشن است، کتری برای خودش می‌جوشد و می‌جوشد و بخار آشپزخانه را برمی دارد. 
تازگیها، این تازگیهای سخت، شب که می روم بخوابم، وقتی چشمهایم را می بندم و می خواهم فکر کنم امروز چه کارهایی کردم فقط تصویر کتری می آید و پارچ های آب که دارم می ریزم. دستهایم را می بینم که پیچ گاز را می چرخانند و می چرخانند. بعد بخار بلند می شود. بخار  مرا و همه جا را می گیرد.  

۱۳۸۸/۱۱/۸

یک شب عالی برای موزماهی ها

سالینجر مرده. یعنی چی این؟ بعضی ها خوب نباید بمیرند. اجازه ندارند بمیرند. پس این نسلهای بی «هولدن کالفیلد» چه غلطی بکنند؟ جوانترهای سالهای بعد کتاب بالای رختخواب می خواهند. نویسنده کتابی که می شود گذاشت کنار رختخواب و هرشب یک صفحه اش را خواند، نباید بمیرد. به خاطر همه آنهایی که سالها بود منتظر بودند کتابی از آن ویلای مرموز بیرون بیاید که نویسنده وسواسی آن را تایید کرده باشد، نباید بمیرد. جوانترهای سالهای بعد از کجا بفهمند خانواده گلاس روی آینه دستشوئی با کناره صابون برای هم یادداشت می گذاشتند؟ از کجا بفهمند فرانی گیر داده به ذکر گفتن و غذا نمی خورد و داماد ناپدید شده در شب عروسی، کنار یک ساحل با دختر کوچولوی پنج شش ساله ای دوست شده و دارد داستان موزماهی ها را برایش میگوید که بعد یکراست برود خانه و از توی چمدان ماه عسل شان اسلحه را بردارد بگذارد روی شقیقه اش و راحت ماشه را بکشد؟ از کجا بفهمند اینها را؟ از کجا بفهمند عموویگلی در کانت تی کات چه کار می کند و چرا بچه ای نباید به خاطر اسباب بازی جدیدی ،عروسک قدیمی اش را کنار بگذارد چون مادرش یک وقتی در جوانی عشقش را از دست داده ؟ ازکجا باید بفهمند اینها را؟
این مرد به خاطر همه بچه های باهوشی که در کودکی آنها را فرستاده اند مسابقه بچه های باهوش  و بعد آنها را فرستاده اند جنگ یا زندگی که مثل همه بجنگند یا زندگی کنند و آنها بلد نبوده اند مثل همه باشند، به خاطر این بچه ها، نباید می مرد. به خاطرهمه گلاس هایی که جرات شلیک به خودشان را ندارند و باید یک جورهایی ادامه بدهند، اجازه نداشت دیگر ننویسد. اصلا اجازه نداشت.

۱۳۸۸/۱۱/۵

موهایی چون برف سپید


شب بود و برف می آمد و مامان با چادر گلدار، دم در ایستاده بود، سرکوچه را می‌پائید که خواهرهایم چرا نمی رسند.

شب بود و برف می آمد و مامان نگران بود که خواهرهایم در کدام زاغه جنوب شهر، کدام مسجد نازی آباد، کدام آلونک یا کدام کتابخانه محله دور دست مانده اند.

شب بود و برف می آمد و مامان چادرمشکی های خیس از برف و  گل و لای کوچه های جنوب شهر را شسته بود و ردیف به ردیف انداخته بود روی بند و داشت برف توی پوتین ها و کتانی های گلی و خیس را می تکاند.کتانی ها را به صف می گذاشت کنار بخاری که تا صبح که سخت کوشان از خواب بیدار می شوند، خشک شده باشد وگرنه همان کفش های خیس را می پوشیدند و می رفتند. وقت نبود که، انقلاب بود. دیر می شد.

شب بود و برف می آمد و مامان لحاف می انداخت روی انقلابیونی که با همان مانتوهای گشاد وشلوار بیرون و جوراب ، درآستانه در اتاق، دراز به دراز خوابشان برده بود. هرم گرمای اتاق که به تنشان می ریخت همان جلوی در وا می رفتند.

 شب بود و برف می‌آمد و مامان بالش می گذاشت زیر روسریهای خاکستری و سرمه ای، بعد گره روسری ها را باز می کرد و از زیر سرها آهسته می کشید بیرون تا موی دخترها که به حساب مامان، باید در این سن و سال  مدام جلوی آینه پریشان می شد وآرایش های متفاوت پیدا می‌کرد، دست کم، کمی هوا بخورد.

شب بود و برف می آمد و مامان توی جیب مانتوها را می گشت تا لقمه هایی که همراهشان کرده بود و التماسشان کرده بود بخورند از جیب‌ها در آورد . باز هم یادشان نمانده بود که چیزی بخورند. باز هم فکر کرده بودند خوردن این لقمه ها، وقتشان را تلف می کند و چند تا کشمش یا خرمای خشک که بشود وسط کارها انداخت توی دهان بهتر است. باز هم ترسیده بودند که بوی غذای پخته جلوی این بچه های فقیری که چند وقت است چیز خوبی نخورده اند دربیاید، لقمه هم که به همه آن بچه ها نمی رسید که بخواهند قسمت کنند.

شب بود و برف می آمد و مامان جوراب از پاهایی در می آورد که تاول های قرمز بزرگ زده بودند. معلوم نبود چند کیلومتر راه رفته بودند یا توی این سرما، چقدر کتاب و نوار با خودشان از مسجد فلان کشیده بودند تا  کتابخانه بهمان .

شب بود و برف می آمد و مامان در آشپزخانه سرد آن طرف حیاط لقمه هایی درست می کرد که هیچ بویی ندهند و مثل همان چیزهایی باشند که بچه های دروازه غار یا جوادیه، گیرشان میآید بخورند که معمولا فقط می شد پنیر و سبزی.

شب بود و برف می آمد و مامان روی چراغ نفتی، نشاسته داغ درست می کرد که اگر بیدار شدند بدهد بخورند، آن قدر حرف می زدند و پای تخته کلاس های دوری که مامان نمی دانست کجاست گچ به حلقشان می دادند که صداهای نازکشان خروسی شده بودو گاهی اصلا در نمی آمد. همه آگاهی را یک شبه می خواستند به بچه های توده های فقیر بدهند.

شب بود و برف می آمد و مامان سوراخ های جدید، جوراب های کلفتشان را می دوخت چون خریدن جوراب جدید در حد خیانت به آرمان های بلند بود و با پول یک جوراب می شد کتاب جدیدی برای مدرسه دیگری خرید.

شب بود و برف می آمد و مامان تا صبح چند بار بیدار می شد چون می ترسید دخترها آفتاب نزده بروند و نتواند لقمه ها را بچپاند در جیب هایشان. چون می ترسید ژاکت یادشان برود بپوشند و تا شب با همان یک لا مانتو، در کوچه ها و خیابانهای دور بلرزند. سرما اگر می خوردند که مامان نمی توانست در خانه نگهشان دارد. انقلاب بود، برای تغییرجهان دیر می شد!!! *

* نمی تونم ادامه بدم یاد اتفاقهای ماه های اخیر می افتم و اشکها می ریزند روی صورتم. یعنی همه زحمتهایشان حیف شد؟ یعنی سر اون آرمانها چه بلایی اومده؟

۱۳۸۸/۱۱/۴

فصل دروغگو را محکوم می کنیم

اگر شکوفه ها این فصل «بهارنما» را باور کنند و بیرون بزنند چی؟ زمستانی که بی‌همگان به سر شود و بی برف به سر نمی شود، بی خجالت و بی برف و بار، دارد به راه خودش ادامه می دهد و هوای عوامفریبش کاری می کند که تو هی خیال  کنی باید کمدها را بریزی بیرون و فرشها را بتکانی و دیوارها را دستمال بکشی . بعد زود شب می شود و یادت می‌آید که هنوز زمستان است و برای خانه تکانی زود است. کاش زود نبود. کاش می شد فصل های دروغگو را به جایی تبعید کرد تا همه چیز حتی زمین حتی هوا حتی برف حتی  شکوفه سرجای خودش باشد. اصیل باشد.   

۱۳۸۸/۱۱/۱

لذت‌های روز اول خلقت

چشمهای باردار از الهام، روحی که برای خلق یک تابلو کرچ شده و انگشتانی که برای نوشتن گزگزمی‌کنند، قشنگ ترین منظره‌های هستی‌اند. 
فکر کنم ما فقط وقتی بندگان خلفی برایش هستیم که بیافرینیم و فقط خودش می‌داند که در آفرینش یک دنیای نو، چه لذت عمیقی هست. فقط خودش می‌داند.



*توانایی شکل دادن یک لحظه مناجات خوب، توانایی متصل شدن به یک ذات بزرگ و خلوت کردن با او هم، به نظرم از جنس هنر، از جنس خلق دنیای نو است. یک دعای خوب، فکر کنم شکلی از هنر است چون دعا، اگر اتفاقی واقعی باشد، در واقع آفرینش دنیایی عجیب است که در آن فقط تو هستی و خدایت و بقیه نیستد. شاید عشق هم هنر است چون خلق دنیایی دونفره است. عشق هم دنیایی است که ما می آفرینیم و فقط در آن دوتا موجود می گذاریم. فکر کنم ما فقط وقتی بندگان خلفی هستیم که مثل خودش بلد باشیم دنیاهای نو بسازیم. خیلی بخشنده است که گوشه ای ازاین اختصاصی ترین لذت خدایی اش را با انسان تقسیم کرده است. 

۱۳۸۸/۱۰/۲۹

چهارشنبه بازار

معاوضه: قریحه نویسندگی، در حد نو، استفاده شده فقط برای نوشتن وبلاگ، معاوضه با شغل کارگری سخت که فکر آدم همزمان با آن نتواند کار کند و پول هم از آن دربیاید.  

۱۳۸۸/۱۰/۲۷

کارخانه داری که من هستم

باید بدهم بالای در خانه مان یک تابلو بزنند:« به خط تولید ظرف و رخت چرک خوش آمدید». هرچه بقیه واحدهای تولیدی در این مملکت محصول دهی شان کم شده، کارخانه های تحت پوشش من دچار مازاد تولید شده اند. اصولا می شود گفت دیگر به کمد و کابینت نیازی نداریم چون محصولاتی که از زیر دست من بیرون می‌آیند، هنوز وارد بازار نشده دوباره به عنوان ماده خام برمی گردند به چرخه تولید.

 سرعت و بهره وری کارگرانی که در قسمت های قبل از من در این کارخانه کار می کنند به حد سرسام‌آوری زیاد شده طوری که گاهی فکر می کنم سرعت این فیلم را کسی اشتباها گذاشته روی دور تند و یادش رفته دگمه پخش معمولی را بزند. صبح ها که از خواب بیدار می‌شوم و سینک ظرفشوئی و سبد رختها را می‌بینم، نمی فهمم چرا کسی نمی‌آید مرا به عنوان سرمایه‌داری که به طرز بی رویه ای دچار افزایش سرمایه شده دستگیر کند. نکته عجیب تر اینکه : الهی قربون همه شون برم. 
بگذار لباسهایشان را لک و کثیف و خاکی کنند و خوش باشند. بگذار توی این ظرف ها غذا بخورند و قد بکشند و بزرگ بشوند. چرا منتظر بقیه‌اش هستید؟ نکته عجییب همین بود دیگه.   

۱۳۸۸/۱۰/۲۶

پیام بازرگانی

اگر احتمالا علاقه ای به داستان نویسی در ژانر سرگرمی یا فیلمنامه نویسی دارید به این وبلاگ سر بزنید. http://peyrangpardazan.blogfa.com


۱۳۸۸/۱۰/۲۴

الو! اورژانس؟

 تا حالا از این دوستها داشتی که اگر چند وقت آنها را نبینی، روحت خودش آلارم خطر بفرسته:.« این آدم خونت کم شده. این آدم خونت کم شده»

دوستهای خوب، ترکیب شیمیایی توی بدن می‌شوند. جای خالی شان مثل گرسنگی باید بیاید سراغ آدم. به همان ناگزیری. به همان هجوم.  

همان طور که کارهای روزانه را می‌کنی،این ور آن ور می‌دوی، صد تا گرفتاری داری و ده تا فهرست کار که امروزباید همه شان تیک بخورند، باید ناگهان حس کنی یک چیزی درست نیست. یک چیزی درست نیست. بعد شاید اول یک تکه جزئی از یک صورت بیاید جلوی چشمت، یک صورت که با گوشه لبش دارد بهت می خندد شاید هم فقط صدا بیاید: باز که تو....* بعد شاید جمله های  ساختگی بین خودتان دوتا بیاید. شاید هم تکیه کلام های او. بعد یادت می اید یک بارکه با هم رفته بودین ...  وسط کارها باید ببینی که ناگهان روی صندلیت یا مبل یا زمین ولو شده ای و واداده ای به تصویر و صدا. باید گوشه لبت کشیده شده باشد. به اندازه یک لبخند وگرنه دوستت ازآن ترکیب شیمیایی ها نیست.

 تا حالا از این دوستها داشتی؟ به این ناگزیری؟ به این هجوم؟ 


*بعضی مسخره ها هست که آدم فقط می‌گذارد دوستهاش بکنند. بعضی مسخره‌ها هست که آدم  احتیاج دارد دوستهایش بکنند. مگه نه؟

۱۳۸۸/۱۰/۲۰

ارتباط مستقیم در تلویزیون ما

بله! بله! من صدای شما را دارم. شما صدای مرا دارید؟ ( شادی در حد الکساندر گراهام بل و واتسون)
......
همکاران ما دارند تلاش می کنند تا دوباره  این ارتباط برقرار بشود. در این فاصله.....
 

سخنی چند با گوسفندان

آی گوسفندهای مراتع دور! من از شما اهلی‌ترم. فقط حیف که هنوز یادم می‌آید می‌شد رها و وحشی باشم. 
آی گوسفندهای مراتع دور! مرا به ذهنهای بی خاطره‌‌ تان مهمان کنید. به یک چرای سرخوشانه محتاجم. به یک بازیگوشی بره وار!

و حالا این شما و این کمد ین مشهور...

ما زنهای شهری شاغل، طنزآوران گمنامیم که کسی در این شهرقدرمان را نمی داند. وقتی امروز از خیابان می گذشتم کیف لب تاپ توی یک دست و چوب بلند تی زمین‌شور جدیدی که برای خانه خریده بودم در دست دیگرم بود برای چندتایتان مفت و مجانی خنده درست کردم؟قدر نمی دانید که... 
تاکسی سوارشدنم را نمی‌گوئید. با آن همه خرت و پرت آویزان از سرتا پایم و موبایل بین گردن و شانه ام که داشتم به پسرم می گفتم بنویس قورباغه دو زیست است. خفاش؟ فکر کنم پستاندار است. وموقع گفتن آخر این جمله نشستم توی تاکسی و نفهمیدم چرا همه مسافرها برگشتند با تعجب نگاهم کردند. قدرنمی دانید این خنده ها را که ما برایتان فراهم می کنیم. 
خود همین که می توانیم با تمام چیزهای توی دست و روی شانه مان در کوتاهترین زمان ممکن خودمان را توی تاکسی جا کنیم و تازه مواظب باشیم که مانتو یا پر چادر یا مقنعه یا دامنمان لای در نمانده باشد و از این طرف هم تنمان به تن شما آقای مسافر عزیزکه پاهایتان را دوبرابر عرض شانه بازکرده اید نخورد، یکی از معجزات هر روزه مان است. ولی شما قدرنمی دانید که....


۱۳۸۸/۱۰/۱۵

آدم خانه دارد. خانه دیوار دارد.آن مرد در را بست.

اسباب‌کشی اتفاق حیرت‌انگیزی است. وقتی تمام وسایل خانه را در ماشین روبازی آن بیرون، توی آفتاب سوار می کنی زندگی به طرز رقت‌انگیزی حقیر می شود. همه وابستگی‌ها و اشیایی که روزهای تو را اشغال می کنند عریان و کوچک آنجا هستند وتوخجالت می‌کشی. دقیقا معلوم نیست از چی ولی خجالت می کشی.
یکهویی می‌فهمی چرا اجدادت از زندگی در فضای باز، از دشتها و جنگلها،به دیوارها و سایه‌ها پناه آوردند. حیوانات و سرما، احتمالا بهانه بوده. می‌خواستند جایی باشد که کوچکی شان گاهی یادشان برود.اول سقف را ساخته‌اند و بعد دیوارو بعد یک درکوچک.
کارگرها که در وانت را می‌بندند تو هنوز ایستاده‌ای آنجا به حقارت اشیای خانه زیر نور آفتاب نگاه می کنی و فکر می‌کنی چقدر به توهمی که دیوارها و سایه‌ها می‌دهند محتاجی. چقدر!

۱۳۸۸/۱۰/۱۲

چاقوها را کی برمی‌دارد؟

بعضی بچه‌های طلاق، کارشان این است که وقتی پدر و مادر، چشمهایشان را بسته‌اند و دارند از ته دل سر همدیگرجیغ می‌کشند* توی این فاصله بدوند و هرچیز تیزی آن دورو برها هست بردارند قایم کنند که دم دست نباشد. 


* تا حالا به این دقت کرده بودین که آدم وقتی از ته دلش دارد داد می زند چشمهایش را ناخودآگاه می بندد؟