۱۳۸۸/۶/۱۰

زاویه دید داستانی

وقت خواب پسرک که شد مادره هیچ داستانی یادش نیامد که بگوید . حال داستان ساختن هم نداشت. به فکرش رسید این پسره که هنوز مدرسه نرفته، می شود برایش داستانهایی که از کتاب درسی دوران مدرسه اش یادش مانده بود بگوید. قصه دهقان فداکار را گفت. خودش هم خوب یادش نبود دهقان کت اش را آتیش زده بود یا پیراهنش را. آخرش گفت کت.
پسرک که بابایش از آن اصفهانی های غلیظ بود آن شب تا نصفه شب خوابش نبرد. هی می آمد از تختش پائین می رفت توی آشپزخانه به مادره می گفت: حیف کت نازنین. نمی شد دست تکان بده. چرا یک چیز دیگر پیدا نکرد؟ خوب داد می زد. همین جور برداشت کت را آتیش زد. چوب نبود.
مادره تا نصف شب توی تختش غلت زد و خوابش نبرد. فکر می کرد چرا آن وقتها که این درس را توی کتاب درسی شان خواندند به مسافرها فکر می کردند . می شد مثل پسرک به کت دهقان فکر کرد.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر