جاده افتاده در سایه و باقیمانده نور روز، روی نوار بالای کوه کنارجاده، کمرنگ و بیجان، پیداست. آن پائین، دره، نیمه تاریک است. مردها از راننده ماشین جلویی میپرسند: « تصادف شده یا قفل است؟» راننده جلویی همان جا که نشسته، سربرمیگرداند:« حالا، حالاها اینجائیم».
از دره، صدای خنده میآید. سه چهارتا پسرجوان، کنار رودخانه، آتش روشن کردهاند. مردهای ماشین های جورواجور، پائین را نگاه میکنند و سعی میکنند حدس بزنند پسرها از کجای این شیب تند پائین رفته اند. حرفهای پسرها از این بالا مفهوم نیست ولی معلوم است که چقدر بلند با هم دارند حرف میزنند. صدای هیاهو و خنده میآید. یکی از پسرها را هل داده اند توی آب. مردها پسر را نگاه میکنند که خیس بیرون میآید، لباس درمیآورد و لخت مینشیند کنارآتش.
همان باقیمانده نور هم از سرکوه پریده و کم کم فقط آتش پسرها از آن پائین دیده میشود.
مردهای ماشین های جورواجور، نگاه از دره میگیرند و سرمی گردانند توی ماشین خودشان. نور چراغعقب ماشین ها افتاده توی صورت زنها که در صندلیهای کنار راننده خوابیدهاند. مردها به زنهایشان نگاه میکنند که آن جوری سرشان را کج روی پشتی بالای صندلی گذاشتهاند و چند تا تارمو که موقع خواب افتاده روی صورت و چشمهایشان. مردها صندلی عقب را نگاه میکنند که زنها پر ازسبد و کلوچه و زیتون کردهاند. مردها دلشان میخواهد آهنگ هایی را که یادشان می آید با لب سوت بزنند.
پسرها دیگر پیدا نیستند.
سلام
پاسخحذفخاطرات من اما کاملا متفاوتند:
آن زمانها که بیشتر شبیخ آدمی زاد بودم.
صدای آواز و جیغ چهار- پنج تا دختر پسر جوان، صدای بوق های جلف و دست زدن های بی مورد.
کنترل محسوس جاده و گفتگو با همه ی مسافرهای ماشیتهای دیگر توی ترافیک. علامت دادن به ماشین های دیگر برای لو دادن کمین پلیس. کورس گذاستن با ماشین های دیوانه ی مشابه و ... .
این زمانها که بیشتر شبیه مرده ها هستم.
خوابیدن روی صندلی عقب همراه با ناله ی متناوب "کمش کن.".
وقتی روزهای خاص مثل سیزده تموم میشن از خودم میپرسم چرا من واین روزها به هم هیچ ربطی نداریم؟اصلا یادم نمی یاد چرا همه چیز در من مرد؟اونقدر این مرگ تدریجی وزیرپوستی اومد که هیچکس نفهمید چطور.چرا .....پس حسنی هم داره می میره؟!
پاسخحذف"حسنی"زود برو پشت فرمون بشین...با ماشینای دیوونه کورس بزار...تا دیر نشده....تا ماشینی هست که توی جادست....
این رئالیسم زندگی گاهی حال مرا بدجوری به عق زدن می اندازد...!
پاسخحذفمی دانی که...
:)
همش جالبه
پاسخحذفبیان واقعیتهای زندگی خیلی جذابن