فرض اینکه کسی صفحه اول کتابش بنویسد: «تقدیم به جورابهایم»، به نظر،غیرممکن میآید چون تمام دوستان و آشنایان نویسنده محترم، حس کمتر بودن از جوراب خواهند کرد ولی اگر این اتفاق نمیافتاد، شاید من اول کتابی که هنوز ننوشتهام، دین خودم را به این رفقای کوچک ادا میکردم.
کسی این را نمیداند ولی این موجودات ریز متواضع، مثل الفها و آدم کوتولههای افسانهای، بارها مرا نجات دادهاند.
صبحهای زیادی بوده که از خواب بیدارشدهام وهیچ ربطی به این دنیا نداشتهام،همه آدمها حتی نزدیکترینشان، دور دور شده بودهاند، دور دور! صداها، طعمها، رنگها و حتی دستهایی که برای لمس میآمدهاند، کیلومترها دور بودهاند. ته چاهی بودهام که دلم میخواسته سالها همان جا بمانم و فرو و فروتر روم. صبحهای زیادی بوده که دلم نمیخواسته ادامه دهم، هیچ چیز را. هیچ کس را.
اینجور وقتها، تنها کاری که از تهمانده ارادهام برمیآید، این است که خودم را برسانم به کشوهای اتاق و جورابهایم را بپوشم، با اینکه هنوز خیلی وقت مانده به وقتی که بخواهم بروم بیرون و شاید آن روز اصلا قرار نباشد بروم. بعد این اجرام کوچک زمینی، معجزهای را که بلدند یک باردیگر اجرا میکنند: آنها دنیا را به جای رسمی مهمی تبدیل میکنند که فعلا تا شب باید در آن دوام بیاوری! آنها خیلی خوب بلدند یک نقطه کوچک شروع باشند، یا شاید دونقطه! خودم را میسپارم به دستهای ساده آنها.میدانند چطور با خودشان حس« باید» بیاورند، میدانند چطور آهسته باید مرا برای «باید» های روز آماده کنند.نیم ساعت بعد حتی شاید برای پوشیدن یک دست لباس کامل بیرون، جمع و جور شده باشم. دستم را گرفتهام به نخ جورابها و از ته چاه کمی آمدهام بالاتر.
گاهی به این فکر می کنم که چرا جورابها این جادو را بلدند؟ شاید چون از همان کودکی، نماینده رسمی بودن بودند. نماد« به خاطر بقیه»وگرنه وقتی که هنوز خودمان نمیتوانستیم راه برویم، چه لزومی داشت آن مینی جوراب های فانتزی که کش هایشان روی ساق های نازکمان خط می انداخت را بپوشیم؟
شاید هم برای اینکه مهمترین تکه لباسها بودند که یادگرفتیم بپوشیم و وقتی پوشیدنشان تمام شد، بهمان گفتند دیگر زن یا مرد بزرگی شدهای: پایان کودکی. شاید هنوز هم وقتی آنها را میپوشیم همان صدا میآید که حس میکنیم بزرگیم و باید خودمان را جمع و جور کنیم.
کسی این نکته خندهدار را که دارم پیشتان اعتراف میکنم نمیداند: وقتی زنهای دیگر دارند لباس شبهای پولکدار، کت و دامن های با شخصیت و ماکسیهای بلند میخرند، من تمام آن زمان را ایستادهام در جورابفروشی وتلاش می کنم جورابهایی دوستداشتنیتر بخرم که راحتتر از چاه مرا بالا بکشد، جورابهای سرنوشتساز. حالا چرا نباید کتابم را به این کوتولههای جادوگر زندگیم تقدیم کنم؟
اصولا خوبی کتابی که هنوز ننوشتهای این است که آن را میتوانی به همه تقدیم کنی و منتش را سر یک عالم آدم و اشیا بگذاری. وقتی کتاب را می نویسی این امکان از دستت میرود، چون یک نیم صفحه بیشتر جا نداری و تازه ضایع هم هست که سرچهار تا صفحه کتاب، اسم نیم دوجین موجود را بیاوری، به خاطر همین است که من عجلهای برای نوشتن کتابم ندارم وگرنه اگر میخواستم که می توانستم!!!
من الان ماه هاست که شما رو از طریق ریدر دنبال می کنم. الان این پست شما رو خوندم و دیدم دیگه نمی تونم به یه لایک ساده قناعت کنم. دیدم حتمن باید بیام و به خودتون هم بگم که چقدر، چقدر محشر نوشتین. حالا البته این احتمالن خیلی حرکت جلفی خواهد بود که بگم، منم همینطور، منم همینطور. ولی خب منم همینطور. منم عاشق جورابام هستم. همیشه عاشق شون بودم و می مونم و خیلی خوشحالم که کسی پیدا شد این حس رو به این محشری که من نمی تونستم هرگز بنویسم، نوشت.
پاسخحذفمرسی
مبارکه جالب ترین تقدیم دنیا
پاسخحذفخیلی قابل درک نیست برام...
پاسخحذفمعلومه که اگر میخواستید،میتوانستید!!!
سلام
پاسخحذفاگر جادویی در کار باشد آن جادوی قلم شما ست
و اگر جادوگری، آن شما هستید.
بی نظیر بود.
فعلا مسحور شده ام تمی توان چیزی بگویم، درخور این قلم.
گاهی به این فکر می کنم که چرا جورابها این جادو را بلدند؟ شاید چون از همان کودکی، نماینده رسمی بودن بودند. نماد« به خاطر بقیه»وگرنه وقتی که هنوز خودمان نمیتوانستیم راه برویم، چه لزومی داشت آن مینی جوراب های فانتزی که کش هایشان روی ساق های نازکمان خط می انداخت را بپوشیم؟
پاسخحذفخیلی زیبا بود لذت بردم :)
این پست خواننده های خاموش رو باید رو کنه :دی
واقعا ممنونم که نظر می دهید. خیلی حال آدم خوب می شود. بالاخره آدم چیز می نویسد که دیگران بخوانند. ببخشید که من خیلی وقتها وقت نمی کنم بازدید بعضی از دیدها را پس می دهم
پاسخحذفكيف كردم:))
پاسخحذفعالي. بسيار بسيار عالي.
پاسخحذفخیلی دوستون دارمممممممممم
پاسخحذفمریم
حالا يه لطفي كنيد واسه اسم ما هم توي برگ اول كتاب جا بگذاريد. ما از الان زنبيل مي گذاريم.
پاسخحذفنمی خواستم نظر بدم فقط نوشتم چون برابر این جادوی کلمه نمی توان دوام آورد!
پاسخحذفکاشکی ما ایرانی ها مثل غربی ها قانع بودیم به همین جهارتا صفحه ها و جسارت چاپ شون رو داشتیم و مثل غربی ها هر ثانیه 30-40 جلد کتاب در کشورمون چاپ می کردیم تا از بین اون همه کتاب چند تا کتاب خیلی حسابی هم در می اومد .نمی دونم از تواضع زیادیه یا از ایدال گرایی زیادیه که افرادی مثل شما جمعیت زیادی رو از خواندن محروم می کنند.نوشته های شما فقط متعلق به خود شما نیستند که تو گاو صندوق خانه تون خاک بخورند . فکر نمی کنید دیگه وقتشه
پاسخحذفساعت مچی برای من دقیقا حکم جورابهای شما را دارد
پاسخحذف