۱۳۸۹/۲/۲۸

یک عاشقانه پسرانه

یک وقتی که با بچه‌ها رفته بودیم اردبیل،توی راه احساساتی شده‌ام گفته‌ام کاش من گوسفند بودم در این دشتها می‌ماندم، حالا رفته ایم حوالی شهرکرد و دشتها قشنگ و رویایی‌اند. پسرم توی ماشین بی‌مقدمه می‌پرسد: مامان تصمیمتون رو گرفتین؟برمی‌گردم عقب: درباره چی؟
- میخواین گوسفند اردبیل بشین یا شهرکرد؟

بعد می گویند بچه‌های جدید فکر خودشان هستند و به امید و آرزوهای مادرپدرشان اهمیت نمی‌دهند. والا!

۵ نظر:

  1. :))
    خداییش بچه های این دوره زمونه حرفای می زنند و کارهایی می کنند که آدم واقعا شک میکندکه نکند اینها خودشان را به بچگی زده اند!!
    این که شما گفتید که چیزی نیست، هرچند بسی خندیدیم!، اما من خیلی بدتر (جالبتر) از اینهایش را هم تجربه کرده ام!!!

    پاسخحذف
  2. :))
    بازم گلی به گوشه جمال پسر شما!!!
    ;)

    پاسخحذف
  3. سلام
    وقتی احساسات مادرم را نمی توانم درک کنم، حالم بدجوری می گیرد. شاید بیشتر از خود او.

    پاسخحذف