۱۳۸۹/۷/۲۳

آخرجاده‌ها

از اصفهان بر‌می‌‌‌گردیم یا شیراز، از شمال یا یزد، تبریز یا مشهد.
عقب‌ِماشین پُر‌ است از سبد‌های‌چوبی یا زیتون، بادمجان‌قلمی یا سوغاتی‌های‌شیرین‌شهرهای‌دور. ما تمام‌راه سئوال‌پرسیده ایم. شعر ‌خوانده‌ایم یا ‌روی‌شیشه‌ماشین، صورت کشیده‌ایم. به‌خاطر‌ِ سنگی شبیه‌بستنی و بره‌ای در دورها، بالا و پائین پریده‌ایم. بعد بهانه‌گرفته‌ایم. خوراکی‌های‌مانده‌ از سفر را داده‌اند ساکت‌بمانیم. دور‌ و برمان پُر‌است از خرده‌های‌کیک، تکه‌های‌نان و ذره‌های‌پنیر، لب‌هایمان قهوه‌ای از آخرین‌شکلات، کمی مانده به شهر خوابمان می‌برد. خوابیم ولی حس‌می‌کنیم ماشین جلومی‌رود. متوجهیم گاه‌گاهی گردن‌مان به یک‌طرف خم‌می‌شود. بعد، دیگر هیچ حسی نداریم. هیچ حسی نداریم تا وقتی یکهویی نفسشان گوش‌هایمان را گرم‌می‌کند« من کفشهاشو در‌می‌آرم، تو یواش بغلش‌کن بذارش رو‌یِ‌بالش» لای‌ِپلک‌ها را باز‌می‌کنیم. ماشین ایستاده. جلویِ در خانه‌ایم. پلک‌ها بسته.
« پتو بپیچ دورش. عرق داره. لرز‌می‌گیره»
خانه بوی‌خودش را می‌دهد. لای‌پلک‌‌ها باز. عروسک‌ یا ماشین‌ها، قطار یا مداد‌رنگی‌ها سرجایشان هستند. پلک‌ها بسته. خانه بوی‌خودش را می‌دهد..
« آروم بذارش. بد‌خواب نشه»
«بدخواب... نشه»
«بدخواب.....ن..ش..ه»

۵ نظر:

  1. من همیشه خودمو میزدم به خواب! الان خیلی شرمنده دیسک کمر بابام هستم (با صورت شطرنجی شده)

    پاسخحذف
  2. پس اینم یه درد مشترکه...بهتر بگم" بزه" مشترک!!!!!
    می گم شهر نشین با هجوم کلمات چه می کنی...تو حرف داشتی همیشه ..کلی ...کجا رفتن؟

    پاسخحذف
  3. آه كه چه حالي داد به ما اين پست :)

    پاسخحذف
  4. کاش هیچوقت بزرگ نمی شدیم ...
    کاش هیچوقت بدخواب نمی شدیم...

    پاسخحذف
  5. چه قدر دلم براي آغوش پدر تنگ شده و آن بوسه هاي پايان شب.
    دل انگيز بود . هم آن آغوش ها هم اين نوشته

    پاسخحذف