۱۳۸۸/۵/۴
تاریکی های شهر
کاش می شد وقتی تمام ذهن آدم پر است از پسر زندانی دهان خرد شده تب داری که پدرش نمی داند کجا مرده، راجع به موضوع دیگری حرف زد. کاش می شد این وبلاگ را دور از زمان و مکان نگهداشت. بعضی روزها همه تلاشم را هم بکنم ، نمی شود. مادران سرگردان پشت درزندانها می آیند روی کلمات آدم راه می روند و نمی گذارند به خاطر خوب بودن حال خودت حرف های ساده بی زمان و مکان بزنی. مادران و پدران سرگردان پشت درزندانها می آیند روی کلمات ، جوری که هر کار کنی روشنائی های شهر را نمی بینی.
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
اين بار بيرون آمدن ماه از پشت ابر اشك و خون به همراه داشت. تا يادمان بيايد جزء كوچكي از دنيايي هستيم كه سالهاست در تاريكي فرو رفته. نه نقطه درخشان آن!
پاسخحذفآخ که یاد آوری اون روزها چقدر دردناکه
پاسخحذف