دختر که بودیم مرتب می رفتیم توی خواب دوستهایمان. دیشب خوابتو دیدم یک دامن بلند آبی پوشیده بودی. دکتر شده بودی. ایستاده بودی وسط یک جنگل بزرگ. رفته بودی سرکوه. موهات تا کمرت بلند شده بود. عروس شده بودی .
دخترها زیاد خواب هم را می بینند.
نامزدها را زیاد نمی شود مطمئن بود که چقدر از آن خوابهایی که می گویند دیده اند راست است و چقدرش را می گویند که دلمان را به دست بیاورند. نشانه اش هم اینکه در خواب نامزدها همیشه قشنگیم و کارهایی را می کنیم که آنها دوست دارند ولی هرچه هست، دروغ و راست، نامزدها هم زیاد خواب می بینند.
دختری و نامزدی که می گذرد، آدم از خواب مردم می رود بیرون. دیر به دیر اتفاق می افتد که کسی زنگ بزند بگوید دیشب خوابت را دیدم . مثل این است که دنیای رویاها و کابوس ها را بدرود گفته باشی. نه عشق ها و نه نفرتها ، نه صمیمیت ها و نه دشمنی ها، دیگر آن قدر قوی نیستند که تو را بکشانند به لحظه های تاریک شب کسی.
بعضی وقتها شاید باید تصمیم بگیریم پاشویم یک تک پا برویم توی خواب مردم. با عشق یا نفرت. هرچه باشد بهتر از این است که این همه روابطمان با همه در سطح باشد. بسوزد پدر این تعادل که احساس نمی گذارد برای آدم. چه وسوسه انگیز است این هوس رد پای عمیق روی روح یک نفر. شاید باید دوباره امتحان کنیم؟
۱۳۸۸/۵/۱۷
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
پس واسه همین با خواب دکتر بازی کلی حال کردین!
پاسخحذفشما هم؟
پاسخحذف