۱۳۸۸/۷/۱۷

چوبدستی امپراطور

مادره گفت:« من کرایه سه نفر را می دم آقا!» راننده نگاهی به زن کرد که لاغر بود و کیف بزرگی هم نداشت، یک پسربچه 1.5 یا شاید 2ساله همراهش بود که راحت می شد او را بغل گرفت: «مسافر که هس خانم». زنه گفت «می دونم آقا! من کرایه شو می دم»
شاخه لاغرخشک شده ای، دست پسربچه بود. پائین چوب را سفت گرفته بود توی مشتش. شاخه، بلند بود و سر تیزی داشت، چند تا نیم شاخه هم از شاخه اصلی منشعب شده بودند که آنها هم لبه های تیزی داشتند. راننده سوار شد و منتظر ماند تا پسره شاخه را بندازد زمین و بپرد روی زانوی مامانش. پسره نشست کنار مامانش، با همان شاخه. مادره حرفی نزد و مثل اینکه کار هر روزش باشد، زود شیشه را داد پائین که سر شاخه از پنجره برود بیرون تا بشود آن یکی در ماشین را بست، چون تکه آخر شاخه مانده بود بیرون.
راننده روشن نکرد. برگشته بود عقب و مادر و پسر را نگاه می کرد. مادره دید مجبور است توضیح بدهد:« عادتش است. یک چیزی باید مدام توی مشتش باشه. الآن چند روزه بند کرده به این شاخه. ول کن هم نیس. با این چوب می ریم مهد کودک، با این چوب برمی گردیم. هرکاری هم می کنم فایده نداره» پسره نه راننده را نگاه می کرد نه مادرش را که داشت درباره او حرف می زد، حواسش به چوبش بود.حالا انگشتهای دو تا دستش را حلقه کرده بود دورآن و کوله پشتی کوچک مهد کودکی اش را که طرح اسپایدرمن داشت گذاشته بود کنارش روی صندلی.
تمام راه تا شهرک غرب، راننده سعی کرد حرف های مختلف بزند و بازی های متفاوت درآورد که این شاخه کثیف است، تیزه و خطرناک و اینها تا پسره شاخه را از پنجره بندازد بیرون و شکلاتهای توی داشبورد راننده را جایش بگیرد یا حتی آن عروسکی که جلوی آینه آویزان بود جایزه بگیرد ولی پسره همان جور جدی نشسته بود و انگشتهایش را شل هم نکرد. فقط یک بار که راننده دستش را آورد عقب که اگر چوب را بدهی به من می گذارم بیای جلو بوق بزنی، جیغ زد و گفت: « نی دم، چوبمه» راننده مجبور شد درست بنشیند سر جایش. مادره مرتب می گفت:« آقا خودتونو خسته نکنین. من و باباش همه کار کردیم نشده»
من نشسته بودم روی صندلی جلو و در سکوت، تلاشهای راننده و مادره را نگاه می کردم. بدجوری عاشق پسره شده بودم.بدجوری. تا شب نتوانستم تصویر انگشتهای کوچک حلقه شده را فراموش کنم.
شاید هم انگشتهایم برای تمام شاخه هایی که این سالها گم کرده بودم گز گز می کرد. بالاخره باید یک چیزی باشد که این قدر محکم بتوانی دستت را حلقه کنی دورش. باید یک چیزی باشد.

۷ نظر:

  1. این نظر توسط یک سرپرست وبلاگ حذف شد.

    پاسخحذف
  2. i liked this blog caz a writer is posting it.bebakhshid man keyborde farsi nadaram
    anyway I believe fictions are quite quite complicated to boost, when you face a node it's not easy to solve it, but you are professional! so go on and don't worry!

    پاسخحذف
  3. فقط خواستم بگم که توی گوگل ریدر این نوشته حدود 40 بار لایک شده! و تقریبا هر کی که من می شناسم شر کرده اتش. این روزها آتش وبلاگها در گوگل ریدر روشن است نه در کامنت دانی ها

    پاسخحذف
  4. تیترش رو عشق است اول همه ...

    پاسخحذف