۱۳۸۸/۷/۲۳

اشک برای دستکش های سفید

دیروز دست پسرم موقع بازی شکست و من دوباره روبروی این سئوال فلسفی بزرگ بودم: واقعا آدم برای چی پدر و مادر می شود؟
برای اینکه ساعت 1.5 نیمه شب بنشیند پشت در اتاق عمل و به خاطراز دست رفتن رویای دروازه بانی پسر دبستانی اش گریه کند؟ برای همه این نگرانی ها و دغدغه ها؟ برای اینکه نیمه شب، نشسته روی نیمکت سرد بیمارستان هی فکر کند شاید این مچ و بازو که الآن دارند تویش پلاتین می گذارند حساس شود و دیگردست های طلایی دیوید سیمن- که عشق پسرش است- نشود؟ نکند آن دستکش های سفید که پسرک وقتی دست می کند چشمهایش برق می زنند به کار نیاید؟ دستکش ها را که دست می کند من باید توپ را به همه جهات و زوایه هایی که انتظار ندارد شوت کنم تا بگیرد.به این راحتی ها ول کن نیست. همیشه هم شاکی است که من دروازه فرضی را خوب نمی بینم و پرتاب هایم به اندازه کافی قوی نیست .
باید یکی را خیلی بشناسی و خیلی دوستش داشته باشی که برای آسیب دیدن تصویرها و خیالهای ذهنی اش گریه کنی.
واقعا آدم برای چی پدر و مادر می شود؟ شاید فقط بخاطر همین که گاهی برای رویای یک آدم دیگر، گریه کند

۴ نظر:

  1. براي اين‌كه اين‌قدر ظرفش بزرگ بشود كه آزوها و روياهاي يكي ديگر آرزو و روياي خودش بشود...

    پاسخحذف
  2. خیلی متاسف شدم. وقتی یک تراشه به دست بچه فرو می رود یا سرش به جایی می خورد دردش آن چنان توی بدنم می پیچد که فکر می کنم یک جایی توی بدن من یک سنسور حسی جا مانده . چقدر باید هر دوی شما درد کشیده باشید... امیدوارم دستهای طلایی اش زود زود به بازیها برگردد.

    پاسخحذف
  3. من این سوال را بارها از خودم پرسیده ام...آدم برای چی پدر مادر می شود؟پدر مادرهای زندگی من دغدغه هایشان بچه هایشان بودند نه ازین دغدغه های دم دستی.گاهی فکر می کنم بعد از مادر پدر شدن اصلا برای خودشان زندگی کرده اند و حالا من .این همه دو این همه دلتنگ کاهی گم می شوم لابلای این آرزوهاو....پسرکم یک روز صبح بیدار که شد بی مقدمه گفت مامانها که دانشگاه نمی روند .نمی دانم چی خواب دیده بودوگاهی بقول استاد:گاهی دلم برای خودم تنگ می شود"از وقتی مادر شده ام.

    پاسخحذف
  4. وقتي آدم از اوج زندگي مي گذرد و رو به افول مي گذارد وقتي عملا آرزو هاي بزرگش نصفه مانده اند وقتي نگران آينده ي اين آرزو هاست وقتي اين نا تمامي تمام زندگيش را مي خواهد نابود كند شايد خداوند دلش برايش مي سوزد آن وقت تمام آرزوهايش را برايش خلاصه مي كند و دوباره جان مي بخشد دوباره متولد مي كند...(گذشته هاي نه چندان دوري بچه ها حتي حرفه ي پدر را هم ادامه مي داند)

    وقتي تنها لبه ي پرتگاه راه مي روي و زير پايت مرگ را مي بيني و نا تمامي تمام وجودت را گرفته و دلت به انتظار بچه ي نداشته ات است شايد بهتر از مادر و پدر ها مي فهمي:

    واقعا آدم برای چی پدر و مادر می شود؟

    پاسخحذف