باران ناگهانی تند شد. یکسره و سیلابی. مقنعه دختره چسبید به سرش و موهای پسره خیس شد و خوابید روی هم. هردو تایشان کتاب خریده بودند. پسره برای رفقایش هم کتاب خریده بود ودلش نمی خواست کتابهایی که هنوز پولش را ازرفقا نگرفته بود، باد کرده و زرد بشوند. دختره عادت داشت کتابهای دانشگاه را هم نو و ترتمیز نگه دارد، ترس کهنه و پاره شدن کتاب درسی از همان دبستان برایش مانده بود. دو تایی رفتند زیر طاقی سردر یک لوازم طراحی فروشی که هنوز بسته بود. پسره ایستاد طرفی که می شد نزدیک میدان انقلاب، دختره خودش را چسباند به دیوارسیمانی آن طرف که نزدیک ایستگاه انقلاب امام حسین بود. دو تا آقای دیگر هم آمدند که ایستادند وسط و تکیه دادند به کرکره فلزی مغازه و فحش دادند به زمین و آسمان که عدل همان روزی که آنها آمده اند دنبال یک کار اداری، سیلش گرفته و ول کن هم نیست. باران ولی بند نیامد. آقاها، کتاب دستشان نبود، از یکی از رهگذرها نایلون گرفتند، پاره کردند، کشیدند سرشان و رفتند.
پسره ماند آن طرف و دختره این طرف.نگاهشان یک آن به هم افتاد بعد دوتایی خیره شدند به باران که مثل پرده جلویشان را گرفته بود. دختره کتابها را که چسبانده بود به سینه اش، دست به دست کرد و گشت ببیند توی کیفش کیسه فریزریا کاغذ بیخودی پیدا می شود که بپیچد دور کتابها. پسره، از خودش لجش گرفته بود که چرا کوله اش را نیاورده و صبر هم نکرده که از کتابفروشه نایلون بگیرد.آدم حساب نمی کند آخر شهریور باران به این تندی بیاید و این همه هم طول بکشد.
پسره، نگاهش را از باران گرفت ودختره را نگاه کرد که یکهو و بی هوا لرزید. مانتویش خیس شده بود. فکر کرد کاش چتر داشتم بهش می گفتم بیاید زیر چتر من ، دو تایی تا ایستگاه برویم.یاد فیلم ها و افسانه هایی افتاد که پسرها می روند از جایی یا از دست کسی دختری را نجات می دهند. فکر کرد اگر چتر داشتم دختره را از این باران نجات می دادم بعد لابد عاشقم می شد آن وقت باید می رفتیم یک چتر بزرگتر می خریدیم و هر وقت باران می آمد با هم می رفتیم زیر چتره و یاد روزی که عاشق هم شدیم می افتادیم. فکر کرد من که حوصله کوله پشتی خودم را ندارم، چتر دو نفره را چطوری هردفعه یادم بماند و حوصله ام بگذارد از خانه بردارم.
فکر کرد من که شانس ندارم،الآن اگر چتر هم داشتم و می رفتم جلو، دختره می گفت:« نه! خیلی ممنون. من عاشق بارانم».دخترها تازگیها از نجات دادن خوششان نمی آید، پسرها صد تا طناب را به هم گره بزنند از دیوار قلعه بروند بالا، راپانزل مورد نظر می گوید چرا آمدی؟ من خودم این تنهایی را انتخاب کرده بودم. دخترها را از تنهایی هم دیگرنمی شود نجات داد.
با موبایل، زنگ زد به یکی از رفیقهاش و گفت:« به خاطرکتابهای لعنتی شما مجبور شدم وایسم یک عالم کنار خیابان» گفت:« پولشو باهاتون دو برابر حساب می کنم .عمرا دیگه داو طلب بشم برای شماها کتاب بخرم». از کناره طاقی سیمانی یک قطره درشت آب افتاد روی صورت دختر. دختره آستینش را کشید به صورتش که خشک بشود و یک قدم از لبه طاقی فاصله گرفت و به پسره نزدیک تر شد. پسره همین طور که داشت به آن رفیقش فحش می داد و می گفت «پولشو از حلقومتون می کشم بیرون»، یک آن آرزو کرد باران حالا حالاها تمام نشود و لبه طاقی هی بیاید جلوتر و چکه کند.
به یک دختری که کتاب نظریه های جامعه شناسی چسبانده به سینه اش، می شود گفت: لطفا شماره تون را بدهید.لابد می زند تو صورت آدم. شماره گرفتن جنوب شهری شده، پس چی کار می کنند این جور وقتها؟ همان چتر،اگر بود بهتر بود. پسره ولی یادش آمد که اصلا چتر ندارد. سالها بود که نداشت. چتر، یعنی اینکه شب اخبار هواشناسی را گوش کنی . یعنی وسط فیلم که داری می بینی یا بازی کامپیوتری بزنی شبکه یک و ببینی آن آقاهه می گوید فردا توده کم فشار کجا رامی گیرد و آیا لازم است لباس گرم بپوشی یا نه. تازه حالا بر فرض که گوش کرده باشی اراجیف آقای هواشناسی را، چی می گویند بقیه وقتی ببینند صبح چتر گرفتی دستت آمده ای دانشگاه. برای یک ماه رفقایت جوک جور کرده ای.....
پسره ماند آن طرف و دختره این طرف.نگاهشان یک آن به هم افتاد بعد دوتایی خیره شدند به باران که مثل پرده جلویشان را گرفته بود. دختره کتابها را که چسبانده بود به سینه اش، دست به دست کرد و گشت ببیند توی کیفش کیسه فریزریا کاغذ بیخودی پیدا می شود که بپیچد دور کتابها. پسره، از خودش لجش گرفته بود که چرا کوله اش را نیاورده و صبر هم نکرده که از کتابفروشه نایلون بگیرد.آدم حساب نمی کند آخر شهریور باران به این تندی بیاید و این همه هم طول بکشد.
پسره، نگاهش را از باران گرفت ودختره را نگاه کرد که یکهو و بی هوا لرزید. مانتویش خیس شده بود. فکر کرد کاش چتر داشتم بهش می گفتم بیاید زیر چتر من ، دو تایی تا ایستگاه برویم.یاد فیلم ها و افسانه هایی افتاد که پسرها می روند از جایی یا از دست کسی دختری را نجات می دهند. فکر کرد اگر چتر داشتم دختره را از این باران نجات می دادم بعد لابد عاشقم می شد آن وقت باید می رفتیم یک چتر بزرگتر می خریدیم و هر وقت باران می آمد با هم می رفتیم زیر چتره و یاد روزی که عاشق هم شدیم می افتادیم. فکر کرد من که حوصله کوله پشتی خودم را ندارم، چتر دو نفره را چطوری هردفعه یادم بماند و حوصله ام بگذارد از خانه بردارم.
فکر کرد من که شانس ندارم،الآن اگر چتر هم داشتم و می رفتم جلو، دختره می گفت:« نه! خیلی ممنون. من عاشق بارانم».دخترها تازگیها از نجات دادن خوششان نمی آید، پسرها صد تا طناب را به هم گره بزنند از دیوار قلعه بروند بالا، راپانزل مورد نظر می گوید چرا آمدی؟ من خودم این تنهایی را انتخاب کرده بودم. دخترها را از تنهایی هم دیگرنمی شود نجات داد.
با موبایل، زنگ زد به یکی از رفیقهاش و گفت:« به خاطرکتابهای لعنتی شما مجبور شدم وایسم یک عالم کنار خیابان» گفت:« پولشو باهاتون دو برابر حساب می کنم .عمرا دیگه داو طلب بشم برای شماها کتاب بخرم». از کناره طاقی سیمانی یک قطره درشت آب افتاد روی صورت دختر. دختره آستینش را کشید به صورتش که خشک بشود و یک قدم از لبه طاقی فاصله گرفت و به پسره نزدیک تر شد. پسره همین طور که داشت به آن رفیقش فحش می داد و می گفت «پولشو از حلقومتون می کشم بیرون»، یک آن آرزو کرد باران حالا حالاها تمام نشود و لبه طاقی هی بیاید جلوتر و چکه کند.
به یک دختری که کتاب نظریه های جامعه شناسی چسبانده به سینه اش، می شود گفت: لطفا شماره تون را بدهید.لابد می زند تو صورت آدم. شماره گرفتن جنوب شهری شده، پس چی کار می کنند این جور وقتها؟ همان چتر،اگر بود بهتر بود. پسره ولی یادش آمد که اصلا چتر ندارد. سالها بود که نداشت. چتر، یعنی اینکه شب اخبار هواشناسی را گوش کنی . یعنی وسط فیلم که داری می بینی یا بازی کامپیوتری بزنی شبکه یک و ببینی آن آقاهه می گوید فردا توده کم فشار کجا رامی گیرد و آیا لازم است لباس گرم بپوشی یا نه. تازه حالا بر فرض که گوش کرده باشی اراجیف آقای هواشناسی را، چی می گویند بقیه وقتی ببینند صبح چتر گرفتی دستت آمده ای دانشگاه. برای یک ماه رفقایت جوک جور کرده ای.....
دلم نمی خواهد آفتاب شود و دختره بدود طرف ایستگاه و پسره مثل یک کنده خیس نتواند از جایش تکان بخورد، همان جا بایستد و دختره را تا لحظه پریدن توی اتوبوس و بالا رفتن از پله ها دنبال کند ولی چه کار می شود برایشان کرد؟ می شود همان جور باران بیاید و بایستند آنجا تا شب. اینجا که فیلیپین و تایلند نیست که. مگر چند ساعت می شود باران بیاید؟ مدتهاست برای این داستان دنبال یک پایان عاشقانه خوب می گردم که واقع نما باشد و چسبانکی به نظر نیاید ولی نیست. پیدا نمی کنم. چی کار می شود برایشان کرد؟ شروع به این خوبی را بگذارم با ورود نویسنده و حرف های یخ روشنفکری تمام شود؟ دلم نمی خواهد. هیچ جوری نمی شود این عاشقانه را کلاسیک جلو برد؟ راهی برای آنها هست؟
عالی
پاسخحذفعالی
عالی
تمام نشود لطفاً. باران ببارد یا نبارد، یکجوری شود که "ته" نداشته باشد.
آي
پاسخحذفآي
آي.........
خوب من یه پایان براش فکر کردم. دوباره آب چکه کنه و دختره بیاد عقب و تنه بزنه به پسره . پسره هم یه کم بره عقبتر. بعد برسه دیگه به دیوار. پسره تلفنش زنگ بزنه و مادرش باشد. بعد پسره یه جور قشنگی با مادرش حرف بزند و دختره خوشش بیاید و برگردد لبخند بزند. بعد از پسر بپرسد که اجازه می دهی که منم زنگ بزنم به مادرم؟ بعد با تلفن پسر زنگ بزند به مادرش و بگوید که باران شده و دیر کرده و خودش را می رساند. خوب شماره اش می افتد روی موبایل پسر. بعد دختره یه کمی با موبایل ور برود و پسره پیش خودش دلش غش برود که الان دارد شماره مرا حفظ می کند و از این حرفها. تازه ذوق کند که شماره دختره را هم دارد که می تواند بهش زنگ بزند. بعد موبایل را که از دختره پس می گیرد باران بند می آید. دختره می گوید مرسی و پسر اسمش را می پرسد. دختر اسمش را می گوید لبخند می زند و می رود. پسر همانطور که راه می افتد که برود موبایلش را در می آورد که شماره دختره را سیو کند بعد متوجه می شود که دختره شماره اش را از روی موبایل پاک کرده! بعد بدود دنبال اتوبوس و داد بزند مثلا لیلا خانوم لیلا خانوم ولی به اتوبوس نرسد!!!
پاسخحذفببخشید پایان عاشقانه نشد ولی عوضش غافلگیری دارد بعد هم کلی پسره دلش غنج می رود. در ضمن امروزیتر است. راستی منم یه طرح دارم که این دفعه که دیدم برایت تعریف می کنم. موضوعش در مورد وبلاگ نویسی است.
خانم شین عزیز
پاسخحذفممنون که کمک کردی. بهش فکر می کنم ولی احساس می کنم این جوری جلو نمی رود. یک چیز دیگری می شود.
پایان کلاسیک و این ها که بماند برای خوانندگان داستان نویس..که ذهن ما نه آن قدر خیال پرور است و نه آن اندازه واقع بین. اما این که حال نظر دادن و حرف زدن را ندارند بعضی ها...وبلاگ هایی هستند که آدم باید بخواندشان و فکر کند و البته کیف، نگاهش را مدت ها بدوزد به تک تک کلمه ها و خط ها و فکر کند که چه خوب که کلمه ها این جوری چیده شده اند، یعنی آن کلمه هه بعد آن یکی آمده نه قبلش، و این که چه قدر خوب که این کلمه هه هست اصلا؛ بعدش آن قدر فکر کند، و کیف، و هیچ نگوید، که حرفی برای گفتن نباشد، یا اصلا یادش برود چیزی هم می شود گفت.
پاسخحذفنمی دانم چی بگم مهشاد ولی ممنون که گفتی. آدم بعضی وقتها دلش می خواهد بداند با کی دارد حرف می زند
پاسخحذفخیلی خیلی خیلی روان و قشنگ و فوق العاده بود. دقیقاً مثل اینکه داری فیلمی رو سکانس به سکانس می بینی و اصلاً دوست نداری تموم بشه.
پاسخحذفنه همون بهتر که پایانی روشنفکرانه نگذاشتید براش، چقدر الان خوشحالم از اینکه نصف شبی به جای خواب پست قشنگتون خوندم.
اینجا چاره ای نیست جز اینکه از هم جدا بشوند ولی فکر کنم هفته ی بعد همدیگر را توی بوفهی دانشگاه می بیند یا چه می دانم مثلا یک شب شعر یا سخنرانی که دانشجوهای چند دانشگاه را جمع کرده
پاسخحذفحتما اینظوری است
وقتی از یک نفر خوشت بیاید حتما دوباره او را می بینی
البته این اصلا به معنای تصادف نیست
چون احتمالا قبلا هم بارها دیده بودی اش اما چشمت را نگرفته بوده و یادت نمانده
باید یه وقتی یه جایی زیر یک بارانی با او ریز یک طاقی مشترک می رفتی تا چشمت بگیردش
حالا دفعه بعد که ببینی اش می شناسی اش
همیشه همینطوری است
قسم می خورم
خیلی خوب بود،خیلی خیلی،کاش می شد ادامه داشته باشد...من اگر خدا بودم شاید یکی از اون حوادث آمریکایی رو در همون لحظه میفرستادم تهران زلزله یا سیل،یا حتی حمله ی موشکی به تهران!درست است که کلی آدم کشته می شدند ولی ارزشش را داشت که یک جوری اون دو تا پیش هم بند شوند!مثلا اگر این داستان زمان انقلاب بود و یهو یه تانک می اومد تو خیابون و کتاب ها هم درسی نبودند،میشد یک کاریش کرد اما متاسفم که در شرایط فعلی همین است که هست.باران نهایت 5 دقیقه دیگر ببارد و هر دو خیس آب به سمت اتوبوس های خودشان می روند.خیلی بشود داستان را جلو برد پسره بر می گردد نگاه می کند دختر اتوبوس کجا را سوار می شود!بعد چی؟!
پاسخحذفخیلی وقت است خدا نفرستاده از اون اتفاق هایی که همه ی خیالات و آرزوهای عاشقانه راواقعی می کنند برایمان!لابد دیگر حتی لیاقت این را هم نداریم!یاشاید فکر می کند اگر بفرستد حیف و میل می شود آن اتفاق!شاید هم آن قدر همه به این نظم کوفتی و یکنواختی عادت کردند و علاقمند شده اند که خودشان هم حال اتفاق را نداشته باشند...به هر حال قطعا اگر بتوانید بدون آن جور اتفاق ها برایش یک پایان خوب بسازید،معجزه کردید.
پاسخحذفچه حرف های فوق العاده ای زدید.
پاسخحذفشاید بشود راهی پیدا کرد که بیشتر پیش هم نگهشان داشت....مثلا:
پاسخحذفبعد از چند دقیقه ایستادن و انتظار کشیدن برای قطع شدن باران، پسره حوصله اش سر رفت. همان طور که با بی حوصلگی به دور و بر نگاه می کرد یک آن فکری از سرش گذشت. با تردید چرخید سمت دختره و گفت:" ببخشید می شه من چند دقیقه این کتابا رو پیشتون بذارم" انگشت اشاره اش را گرفت سمت سه تا مغازه آن طرف تر:" برم از اون کتابفروشیه دو تا کیسه بگیرم بیام."و فکر کرد باید جای تردیدی برای دختره باقی نگذارد" مثکه این بارون خیال بند اومدن نداره". نگاه دختره رفت سمت کتاب ها. نگاهش جدی بود با اینحال بالاخره دستش را دراز کرد و کتاب ها را گرفت. پسره دوید سمت کتابفروشی تا قطره های کمتری از باران روی لباسش بنشیند. چند دقیقه بعد با دو تا کیسه دوان دوان آمد زیر طاق و تا به دختره رسید لبخند روی لب هایش خشک شد. دقیقا دو تا از کتاب هایی که به سختی آخرین نسخه شان را از چند کتابفروشی پرت پیدا کرده بود جلوی پای دختره روی زمین دراز به دراز افتاده بودند. دختره چشمانش را دوخته بود به زمین و ...
احتمالا از اینجا به بعد دختره به فکر جبران سهل انگاری اش در سر خوردن کتاب ها می افتد و البته اولین فکری که پسره به ذهنش می رسد این خواهد بود که چه بیخود به فکر چتر دونفره افتاده بوده چون احتمالا چنین آدم دست و پاچلفتی ای به درد زندگی نمی خورد!یا شاید اصلا بشود جور دیگری ادامه اش داد.
نمی دانم ادامه این ماجرا چی می شود و اصلا به وصال می رساندشان یا فراق.ولی گاهی اوقات دلخوری های اولین دیدار به دوست داشتن های عمیق بدل می شود.
انصافا از آن سوژه هاست که به سختی می شود نوشتش در عین اینکه به شدت انعطاف پذیر است.
ببخشید، طولانی شد.
سلام
پاسخحذفبه نظرم اگه اونها قبلا همدیگه رو جایی (دانشگاهیا کتابفروشی)دیده بودند حتی نگاهی کوتاه و به اندازه ی فقط چشم در چشم افتادنو یا اینکه هر دوی اونها کتابی مشترک(غیر درسی)در دست داشتن بهتر میشد داستان رو پیش برد
پاینده باشی
صنعان
من نمی دانم چرا به همین قدرش راضی ام،قانع ام.
پاسخحذففکر می کنم جلوترش که ببرید لوث می شود...گیریم که با هم دوست شوند،گیریم که با هم ازدواج کنند،گیریم که عاشق بمانند تا پیر شوند و بمیرند،خدائیش جذابیت همه ی این ها چقدر است مگه؟من که شوق و وجد همین کوتاه لحظه هایی که این جا نوشتید را با آن ادامه ی تکراری مردابی عوض نمی کنم...بگذار باران بیاید همین طور ...
راستی اسمش می شه بهتر ازاینا باشه ها...
پاسخحذفای کاش داستان همین طور می ماند. من زیاد از این داستان ها دارم ولی تقدیر معمولا خیلی با این تیپ داستان های عاشقانه آشنا نیست اصلاً نمی داند چه طور تمامشان کند کاری می کند اگر واقعاً دوستش داری رودررو شوی بعد آشنا می کند بعد دوست می کند بعد آن قدر ادامه می دهد تا این احساس گم شود بعد همه چیز را تمام می کند....
پاسخحذفتقدیر داستان پرداز خوبی نیست بیایید داستان تخیلی بنویسیم:
باران می بارد تا ابد باران می بارد...