یک زن آمریکائی هست که من باید بهش بگم ببخشید. شاید اسمش ماریا است و صدایش می کنند ماری، شاید جودی است، شاید کیت. شاید هم آنت. تنها چیزی که از او می دانم این است که 30 سال پیش یک دختر بچه دبستانی بوده. همان وقتی که تلویزیونشان و معلمهایش توی مدرسه بهش گفتند ایرانی ها، چند تا آمریکائی هموطن ما را گروگان گرفتند، بهش گفتند ایرانی ها بداخلاق اند و گفتندآن گروگان، الآن خیلی تنهاست و ترسیده و دلش برای خانه تنگ شده.
نزدیک کریسمس بوده و دختره، همان کیت یا جودی یا ماری، دل کوچکش سوخته، رفته یک کارت خریده، پشت کارت را نوشته کریسمس مبارک و داده معلمش بفرستد برای گروگان. کارت با یک هواپیما که پر از کارت های کریسمس دیگری از دختر و پسرها و پیرزنها و زنهای خانه دار آمریکائی دیگربوده آمده ایران. با کارت های دیگر ریخته شده پیش گروگان های قدبلند درشت هیکل. آنها پشت چند تایی از کارتها را خواندند بعد دیگر حوصله شان نیامده بخوانند . کارت همراه کارت های دیگر چند روز آنجا مانده و وقتی یک کیسه کارت دیگر آمده،دیگر جا نبوده و کارت دختره را هم همراه بقیه کارتهای دیگر بردند ریختند توی یک اتاق . اتاق تا نزدیک سقف پر شده از کارتهای کریسمسی. دانشجوهای گروگانگیر که شب به نوبت کشیک می دادند دیدند این همه کارت مانده اینجا و هیچ استفاده ای ندارد، چند تایی اش را برداشتند و یادگاری برده اند خانه. کارت آن دختره، ماری، آنت یا جودی، را خواهر من برداشته و گفته این را ببرم برای خواهر کوچولویم خوشحال شود. من خیلی هم کوچولو نبودم. کلاس دوم بودم و از اینکه به دوستهای هم کلاسی ام پز بدهم که خواهر من از آنهاست که لانه را گرفتند و تفنگ دارد و شب کشیک می دهد حسابی کیف می کردم ولی دوستهایم قبول نمی کردند و می گفتند از خودت در می آوری و پز الکی می خواهی بدهی. بعد یکهو آن مریم مقدس براق که در آن کارت کریسمسی نشسته بود و گهواره چوبی عیسای به دنیا آمده را تاب می داد به دادم رسید و دوستهایم که فرق کارت آمریکائی با کارت پستال ایرانی سرشان می شد مثل یک معجزه که از آستینم در آورده باشم به صفحه براقش نگاه کردند و باور کردند من خواهر یک قهرمانم .
از این کارت های کلفت بود که جنس نایلونی داشتند و ناخن می کشیدی رویش صدا می داد. قدیمیها می دانند چه می گویم. یک ستاره درخشان بالای مزرعه بود و مریم مقدس هر بار که کارت را کج و راست می کردیم چشمهایش باز و بسته می شد. همان طور که عیسای برهنه لای پارچه سفید را تاب می داد چشمهایش بسته و باز می شدند و دخترهای مدرسه ما جمع می شدند و مرتب کارت را کج و راست می کردند و من مرتب تعریف می کردم که خواهرم آنجاست و تفنگ می اندازد روی دوشش و اسم رمز شب دارند و پشت در اتاق گروگانهای زن نگهبانی می دهند. خط دختره، جودی، آنت یا کیت، پشت کارت بود و ما هنوز انگلیسی بلد نبودیم و دخترهای کلاس پنجم می گفتند نوشته سال نو مبارک . الکی می گفتند و آنها هم انگلیسی بلد نبودند و ما هیچ کداممان به دختری که می شد آنها را نوشته باشد فکر نمی کردیم. به دختری که مثل ما نمی دانست جاسوسی یعنی چه و نمی دانست آن مردها و زنها در کشور من چه می کردند. ما هم مثل او نمی دانستیم و فقط خوشمان می آمد از آن دستگاه های کاغذ خردکن که تلویزیون نشان می داد و از آن دانشجوهایی که نشسته بودند روی زمین و مثل پازل کاغذها را کنار هم می چیدند.
تا چند سال بعد، کارت توی جعبه چیزهای خاص من بود که ته کمد نگه می داشتم. نوجوان که شدم با خواهرم دعوا می کردم که چرا آن کارت را برداشتی، شاید گروگانها راضی نبودند و خواهرم می گفت خیلی زیاد بود و اندازه یک اتاق بود و بقیه بیشتر برداشتند و من فقط همین یکی را برداشتم. بعدها دیگر یادم رفت و تا همین امشب یادم نیفتاده بود.
دختره ، همان کیت یا آنت یا ماری، لابد حالا زنی است اندازه من و مثل من لابد بچه دارد و حتما یادش نمی آید که کارت را فرستاده بوده. اگر هم یادش بیاید لابد خنده اش می گیرد از اینکه آن وقتها نمی فهمیده رسانه ها چه بیخودی احساس آدم را تحریک می کنند ولی من احساس تلخی دارم از تمام سالهایی که کارت ته گنجینه محرمانه من بوده. از تمام سالهایی که مریم مقدس را گروگان گرفته بودم.
دولتهایمان را نمی دانم با هم روبوسی می کنند یا مرگ به هم می گویند، جاسوسی هم می دانم که خوبی نیست اما الآن به اینها کار ندارم. الآن فقط می خواستم بگویم یک زن آمریکائی هست که من باید بهش بگویم ببخشید.
نزدیک کریسمس بوده و دختره، همان کیت یا جودی یا ماری، دل کوچکش سوخته، رفته یک کارت خریده، پشت کارت را نوشته کریسمس مبارک و داده معلمش بفرستد برای گروگان. کارت با یک هواپیما که پر از کارت های کریسمس دیگری از دختر و پسرها و پیرزنها و زنهای خانه دار آمریکائی دیگربوده آمده ایران. با کارت های دیگر ریخته شده پیش گروگان های قدبلند درشت هیکل. آنها پشت چند تایی از کارتها را خواندند بعد دیگر حوصله شان نیامده بخوانند . کارت همراه کارت های دیگر چند روز آنجا مانده و وقتی یک کیسه کارت دیگر آمده،دیگر جا نبوده و کارت دختره را هم همراه بقیه کارتهای دیگر بردند ریختند توی یک اتاق . اتاق تا نزدیک سقف پر شده از کارتهای کریسمسی. دانشجوهای گروگانگیر که شب به نوبت کشیک می دادند دیدند این همه کارت مانده اینجا و هیچ استفاده ای ندارد، چند تایی اش را برداشتند و یادگاری برده اند خانه. کارت آن دختره، ماری، آنت یا جودی، را خواهر من برداشته و گفته این را ببرم برای خواهر کوچولویم خوشحال شود. من خیلی هم کوچولو نبودم. کلاس دوم بودم و از اینکه به دوستهای هم کلاسی ام پز بدهم که خواهر من از آنهاست که لانه را گرفتند و تفنگ دارد و شب کشیک می دهد حسابی کیف می کردم ولی دوستهایم قبول نمی کردند و می گفتند از خودت در می آوری و پز الکی می خواهی بدهی. بعد یکهو آن مریم مقدس براق که در آن کارت کریسمسی نشسته بود و گهواره چوبی عیسای به دنیا آمده را تاب می داد به دادم رسید و دوستهایم که فرق کارت آمریکائی با کارت پستال ایرانی سرشان می شد مثل یک معجزه که از آستینم در آورده باشم به صفحه براقش نگاه کردند و باور کردند من خواهر یک قهرمانم .
از این کارت های کلفت بود که جنس نایلونی داشتند و ناخن می کشیدی رویش صدا می داد. قدیمیها می دانند چه می گویم. یک ستاره درخشان بالای مزرعه بود و مریم مقدس هر بار که کارت را کج و راست می کردیم چشمهایش باز و بسته می شد. همان طور که عیسای برهنه لای پارچه سفید را تاب می داد چشمهایش بسته و باز می شدند و دخترهای مدرسه ما جمع می شدند و مرتب کارت را کج و راست می کردند و من مرتب تعریف می کردم که خواهرم آنجاست و تفنگ می اندازد روی دوشش و اسم رمز شب دارند و پشت در اتاق گروگانهای زن نگهبانی می دهند. خط دختره، جودی، آنت یا کیت، پشت کارت بود و ما هنوز انگلیسی بلد نبودیم و دخترهای کلاس پنجم می گفتند نوشته سال نو مبارک . الکی می گفتند و آنها هم انگلیسی بلد نبودند و ما هیچ کداممان به دختری که می شد آنها را نوشته باشد فکر نمی کردیم. به دختری که مثل ما نمی دانست جاسوسی یعنی چه و نمی دانست آن مردها و زنها در کشور من چه می کردند. ما هم مثل او نمی دانستیم و فقط خوشمان می آمد از آن دستگاه های کاغذ خردکن که تلویزیون نشان می داد و از آن دانشجوهایی که نشسته بودند روی زمین و مثل پازل کاغذها را کنار هم می چیدند.
تا چند سال بعد، کارت توی جعبه چیزهای خاص من بود که ته کمد نگه می داشتم. نوجوان که شدم با خواهرم دعوا می کردم که چرا آن کارت را برداشتی، شاید گروگانها راضی نبودند و خواهرم می گفت خیلی زیاد بود و اندازه یک اتاق بود و بقیه بیشتر برداشتند و من فقط همین یکی را برداشتم. بعدها دیگر یادم رفت و تا همین امشب یادم نیفتاده بود.
دختره ، همان کیت یا آنت یا ماری، لابد حالا زنی است اندازه من و مثل من لابد بچه دارد و حتما یادش نمی آید که کارت را فرستاده بوده. اگر هم یادش بیاید لابد خنده اش می گیرد از اینکه آن وقتها نمی فهمیده رسانه ها چه بیخودی احساس آدم را تحریک می کنند ولی من احساس تلخی دارم از تمام سالهایی که کارت ته گنجینه محرمانه من بوده. از تمام سالهایی که مریم مقدس را گروگان گرفته بودم.
دولتهایمان را نمی دانم با هم روبوسی می کنند یا مرگ به هم می گویند، جاسوسی هم می دانم که خوبی نیست اما الآن به اینها کار ندارم. الآن فقط می خواستم بگویم یک زن آمریکائی هست که من باید بهش بگویم ببخشید.
واقعی بود اون وقت؟
پاسخحذفخیلی خوب و خود افشاگر.
پاسخحذفمن چقدر این شیوه تعریف کردنهای تو رو دوست دارم. یه موضوع ساده رو می تونی اینقدر قشنگ تعریف کنی که موقعی که آدم می خونه توی دلش یه لرزش خوشایندی رو احساس کنه
پاسخحذفداستان نویسها انگار چوپان دروغگویند. ببین عطش شکن باور نکرده این داستان اتفاق افتاده.
پاسخحذفعطش شکن عزیز
من هنوز این قدر داستان واقعی برای نوشتن دارم که فکر کنم حالا حالاها وقت به تخیل اضافه نرسد. آره کل ماجرا واقعی بود.
آخی !
پاسخحذفپس کاش خانومه رو پیداش می کردین راستی راستی
این خیلی ناعادلانه س که اون ندونه یه جایی یه نفری یه یادداشت تپلی براش نوشته...
این هم برا خودش سوژه ای می شه تصور روزی که شما مثلاً به هزار سختی و زحمت اون سر دنیا پیداش کنید و در خونه ش رو بزنید و اون با تردید شما رو بپذیره و یه فنجون شیری قهوه ای چیزی براتون بیاره و بعد شما کارت رو از تو بسته بندی ای که براش درست کردید جوری که انگار باارزش ترین و گرون ترین امانت زندگی تون باشه دربیارید و نشونش بدید و اون هی چشماشو ریز کنه و هی فکر کنه و سعی کنه و یادش بیاد و بعد پقی بزنه زیر خنده و اشک چشاش درآد و...
چه تاسفناکند آن ها که به اشتباه افتخار می کنند...
پاسخحذفخوب بود. ممنون که این را نوشتید.
پاسخحذفدنیا چه جای بهتری میشه وقتی میام این صفحه رو باز میکنم. حتی وقتی دیروز اون قدر جای بدی بوده
پاسخحذفآهای عطش شکن!از این کلمه اولیت (آخی) خیلی لجم گرفت..در برابر یه همچین متن "سرشاری"..اون هم آدمی مثل تو که بد هم نمی نویسی...نوشته هات من یاد فیلم "جعبه موسیقی"انداخت..نامه ای از آشنائی قدیمی قبل از مردنش...که دختر اون مرد با اون پیرزن بیوه یه فنجون قهوه می خوره..وتوی جعبه عکسی از جوونیهای پدر در کسوت یه افسر نازی.....مخلص کلام من که بهت یه کارت زرد میدم!!
پاسخحذفبیا پیداش کنیم . خیلی باهال میشه به خدا
پاسخحذفخیلی خواندنی بود. ممنون که با ماها قسمتش کردید.
پاسخحذفآهای صفا!
پاسخحذفکارت زرد رو با کمال میل می پذیرم!!
خودمم از این "آخی"گفتنای بی موقعم لجم می گیره
جعبه موسیقی رو ندیدم ولی.
گریه م گرفت...به خودم لرزیدم!
پاسخحذف