زنش مرده بود چون توردوزی های دورجعبه دستمال کاغذی روی داشبورد کثیف و سیاه شده بودند. زنش مرده بود چون روکش های سفید که درست اندازه صندلی های چرمی برش خورده و دوخته شده بودند لکه لکه و زرد بودند.
فقط صبح جمعه که پلیس ها سر چهارراه نیستند می شد با ماشین این قدر فرسوده مسافرکشی کرد و مسافرهای صبح جمعه که مثل من نترس باشند و سوار پیکان زردی بشوند کم اند.من نترسیدم، در را که باز کردم دیدم از داخل، کسی دوردستگیره های فلزی درها با مخمل شیری نازک، رویه دوخته، رویه ای که فقط می شد یک زن دوخته باشد تا مبادا دست مردش موقع باز کردن درها به فلز سرد بخورد، بعد نمی دانم که چرا نترسیدم . بوی عشق همیشه خیال آدم را راحت می کند. این مرد، عشق را تجربه کرده. چه امنیتی از این بیشتر؟ زنش اما مرده بود چون درزهای رویه مخملی دستگیره ها شکافته بود و نخ ها آویزان مانده بودند.
یک آن حس کردم روی ارابه ای سوارم چون کف ماشین زنگ زده و خورده شده بود و از شکاف بدنه، راحت آسفالت خیابان را که از زیر پایم می گذشت می دیدم.صبح جمعه، ارابه ای از سالهای دور آمده بود.
چند تا تکه پارچه گل گلی که می شد اضافه های دامن توخانه ای زنی باشند، کرده بود توی شکافی که قبلا رادیو در آن جا می افتاده لابد برای اینکه داشبورد کهنه نلرزد یا از توی سوراخ های بدنه باد نیاید. مرد مسافری که بعد از من سوارشد و جلو نشست با خنده بهش گفت «رادیوت چند موجه داداش؟» مرد لبخند کمرنگی زد « می بینی که سه جا را بیشتر نمیگیره» پارچه ها سه جور بودند. یکی که گلهای درشت قرمز داشت و می شد از دامن جوانی های زن مانده باشد و آن دو تا ی دیگر فکر کنم مال سالهای بعدتر بودند.
عروسک موبلند آویزان به آینه که پیراهن بافتنی دست بافی تنش بود می رقصید .دو تا مرد حرفشان را درباره رادیوهایی که دزدها می برند و پشت شهرداری و جایی که رادیو دزدی می فروشند ادامه دادند ولی من نگاهم به بالشتک نازکی بود که پشت سرمرد گذاشته بودند که بتواند پشت سرش را به آن تکیه دهد.روی بالشتک، روکش قبلا سفید و حالا چرکمرده ای بود که می آمد تا پشت صندلی جلو و آن پشت بندینک می خورد. دو تا بندینک باریک پارچه ای که حالا ناشیانه به هم گره ای سردستی خورده بودند.
همان وسط راه پیاده شدم. پشیمان شده بودم که بروم جایی. دلم می خواست زود برگردم خانه ! ولی قبل از اینکه پیاده شوم آرام گره بندینک ها را باز کردم و دوتایی را به هم پاپیون ظریفی زدم. گذاشتم حس لبخند زنی بندهای تنم را بلرزاند.
نوشتن یک عاشقانه شهری در فضای این روزهایمان و خستگی ها و دلزدگی هایمان کار سختی بود ولی نوشتم به خاطر خودم و به خاطر همه شماها که از دنیای آن بیرون خسته اید. نوشتن اگر به دردخوب کردن حال آدمها نخورد به نظرم به هیچ دردی نمی خورد. خدا کند این را دوست داشته باشید.
پاسخحذفخورد به درد...
پاسخحذفگاه در اين پندارم كه خدا به خاك زنان احساس زد تا گل شد...
پاسخحذفکاش به نوشتن یه کتاب فکر کنی....حال من رو که خیلی خوب کرد...البته در مرام من حال خوب وقتیست که قلبم فشردست...مث امروز پشت چراغ قرمز که پسری جوون با صورتی زرد ورنگ پریده با دستهائی لرزان یه کیسه با 4 بسته دستمال کاغذی بین ماشینها دور میزد.من ازش نخریدم..پشیمون شدم ..سرم برگردوندم...چراغ سبز شده بود باید میرفتم...اشکهام میریخت....با خودم میگفتم خوب از کجا بیاره جنس بخره....حالش خوب نبود...وقتی اشکهام خشکید گفتم هنوز آدمم چون گریه از یادم نرفته.......قشنگ مینویسی....آسفالت از کف ارابه...من یاد "گلی ترقی"میندازی....پاینده باشی
پاسخحذفحتی اگر نمی دانستم نویسنده ی این سطرها یک زن است چشم بسته می گفتم یک چنین یادداشتی را فقط یک زن می تواند بنویسد. فقط یک زن.
پاسخحذفخیلی چسبید:)
سلام
پاسخحذفمدت ها بود چیز به این خوبی از شما نخونده بودم
خیلی خوب بود...
پاسخحذفمعرکه و خاص. بغض و خنده و عشق. باید برم سرم رو بزارم روی بالشت. باید چشمهام رو ببندم. باید جوری رفتار کنم که کسی نفهمه من باز داستان خوندم. سلام
پاسخحذف