چمدان هایشان را می گذاریم در صندوقعقب ماشین و با طناب می بندیم. عرقچین سفید را از سرشان برمیداریم و به کله آینهای شان می خندیم. توی ماشین می پرسیم آنفولانزا نگرفتید که؟ شلوغ بود؟ تلفات نداشت؟و نوک زبانمان است که بپرسیم« دراندرون چی تغییرکرد؟اصولا چیزی تغییرمیکند؟»ولی نمی پرسیم. بعد میرسیم خانه. کفش و شلوار و بلوز و اسباببازیهای ساخت چین را می ریزیم بیرون. توضیح میدهند که هرکدام را از چه بازاری خریدهاند و ما گوشمان به آنهاست و نگاهمان لای جنس ها را می گردد. اندکی یقین، کارمان را راه می اندازد. در نگاهشان، دربارها، در احرام های نشسته شان چیزی از این دست هست؟
۱۳۸۸/۹/۱۲
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
جااان...
پاسخحذف