اسبابکشی اتفاق حیرتانگیزی است. وقتی تمام وسایل خانه را در ماشین روبازی آن بیرون، توی آفتاب سوار می کنی زندگی به طرز رقتانگیزی حقیر می شود. همه وابستگیها و اشیایی که روزهای تو را اشغال می کنند عریان و کوچک آنجا هستند وتوخجالت میکشی. دقیقا معلوم نیست از چی ولی خجالت می کشی.
یکهویی میفهمی چرا اجدادت از زندگی در فضای باز، از دشتها و جنگلها،به دیوارها و سایهها پناه آوردند. حیوانات و سرما، احتمالا بهانه بوده. میخواستند جایی باشد که کوچکی شان گاهی یادشان برود.اول سقف را ساختهاند و بعد دیوارو بعد یک درکوچک.
کارگرها که در وانت را میبندند تو هنوز ایستادهای آنجا به حقارت اشیای خانه زیر نور آفتاب نگاه می کنی و فکر میکنی چقدر به توهمی که دیوارها و سایهها میدهند محتاجی. چقدر!
۱۳۸۸/۱۰/۱۵
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
توهمی که دیوارها و سایه ها می دهند
پاسخحذفچقدر محتاجی
این دو اوج نوشته ی شما واقعا تحسین برانگیز بود.
بعضی وقتها فکر می کنم چه طور به این همه خلاقیت ِذیشعور، رسیدید و غبطه می خورم!
قلمتان مستدام شهرنشین عزیز!
چقدر تو "گلی ترقی"هستی.خانومی!!!همیشه نگاهم رو از کامیون اثاثیه میدزدیدم...می گم واستا ببینیم عطش شکن چی میگه؟!!البته دیگه ما با هم دوست شدیم!!
پاسخحذفخیلی خوب بود! واقعا کوچیک شدیم...ولی نفهمیدیم کی این اتفاق افتاد
پاسخحذفآدما دارن روز به روز کوچیکتر میشن...هــععی
پاسخحذفمن به شدت از ديدن ويرانه هاي خونه ها غمگين مي شم.
پاسخحذفديديد مثلاً يك خانه نسبتاً قديمي رو خراب كردن بعد يه گوشه طاقچه و رنگ ديوار و گل و بته ...جا مونده ازش؟
دل آدم يه طوري مي شه...
بي ربطي شو ببخشيد.
اين ملت اعتماد به نفس كامنت گذاري رو از ما سلب كردنD:
زیبا و دقیق بود خسته نباشید......
پاسخحذف