۱۳۸۸/۱۱/۵

موهایی چون برف سپید


شب بود و برف می آمد و مامان با چادر گلدار، دم در ایستاده بود، سرکوچه را می‌پائید که خواهرهایم چرا نمی رسند.

شب بود و برف می آمد و مامان نگران بود که خواهرهایم در کدام زاغه جنوب شهر، کدام مسجد نازی آباد، کدام آلونک یا کدام کتابخانه محله دور دست مانده اند.

شب بود و برف می آمد و مامان چادرمشکی های خیس از برف و  گل و لای کوچه های جنوب شهر را شسته بود و ردیف به ردیف انداخته بود روی بند و داشت برف توی پوتین ها و کتانی های گلی و خیس را می تکاند.کتانی ها را به صف می گذاشت کنار بخاری که تا صبح که سخت کوشان از خواب بیدار می شوند، خشک شده باشد وگرنه همان کفش های خیس را می پوشیدند و می رفتند. وقت نبود که، انقلاب بود. دیر می شد.

شب بود و برف می آمد و مامان لحاف می انداخت روی انقلابیونی که با همان مانتوهای گشاد وشلوار بیرون و جوراب ، درآستانه در اتاق، دراز به دراز خوابشان برده بود. هرم گرمای اتاق که به تنشان می ریخت همان جلوی در وا می رفتند.

 شب بود و برف می‌آمد و مامان بالش می گذاشت زیر روسریهای خاکستری و سرمه ای، بعد گره روسری ها را باز می کرد و از زیر سرها آهسته می کشید بیرون تا موی دخترها که به حساب مامان، باید در این سن و سال  مدام جلوی آینه پریشان می شد وآرایش های متفاوت پیدا می‌کرد، دست کم، کمی هوا بخورد.

شب بود و برف می آمد و مامان توی جیب مانتوها را می گشت تا لقمه هایی که همراهشان کرده بود و التماسشان کرده بود بخورند از جیب‌ها در آورد . باز هم یادشان نمانده بود که چیزی بخورند. باز هم فکر کرده بودند خوردن این لقمه ها، وقتشان را تلف می کند و چند تا کشمش یا خرمای خشک که بشود وسط کارها انداخت توی دهان بهتر است. باز هم ترسیده بودند که بوی غذای پخته جلوی این بچه های فقیری که چند وقت است چیز خوبی نخورده اند دربیاید، لقمه هم که به همه آن بچه ها نمی رسید که بخواهند قسمت کنند.

شب بود و برف می آمد و مامان جوراب از پاهایی در می آورد که تاول های قرمز بزرگ زده بودند. معلوم نبود چند کیلومتر راه رفته بودند یا توی این سرما، چقدر کتاب و نوار با خودشان از مسجد فلان کشیده بودند تا  کتابخانه بهمان .

شب بود و برف می آمد و مامان در آشپزخانه سرد آن طرف حیاط لقمه هایی درست می کرد که هیچ بویی ندهند و مثل همان چیزهایی باشند که بچه های دروازه غار یا جوادیه، گیرشان میآید بخورند که معمولا فقط می شد پنیر و سبزی.

شب بود و برف می آمد و مامان روی چراغ نفتی، نشاسته داغ درست می کرد که اگر بیدار شدند بدهد بخورند، آن قدر حرف می زدند و پای تخته کلاس های دوری که مامان نمی دانست کجاست گچ به حلقشان می دادند که صداهای نازکشان خروسی شده بودو گاهی اصلا در نمی آمد. همه آگاهی را یک شبه می خواستند به بچه های توده های فقیر بدهند.

شب بود و برف می آمد و مامان سوراخ های جدید، جوراب های کلفتشان را می دوخت چون خریدن جوراب جدید در حد خیانت به آرمان های بلند بود و با پول یک جوراب می شد کتاب جدیدی برای مدرسه دیگری خرید.

شب بود و برف می آمد و مامان تا صبح چند بار بیدار می شد چون می ترسید دخترها آفتاب نزده بروند و نتواند لقمه ها را بچپاند در جیب هایشان. چون می ترسید ژاکت یادشان برود بپوشند و تا شب با همان یک لا مانتو، در کوچه ها و خیابانهای دور بلرزند. سرما اگر می خوردند که مامان نمی توانست در خانه نگهشان دارد. انقلاب بود، برای تغییرجهان دیر می شد!!! *

* نمی تونم ادامه بدم یاد اتفاقهای ماه های اخیر می افتم و اشکها می ریزند روی صورتم. یعنی همه زحمتهایشان حیف شد؟ یعنی سر اون آرمانها چه بلایی اومده؟

۱۱ نظر:

  1. ما که اون زمان رو درک نکردیم؛ درک حرفای شما هم برامون آسون نیست...

    پاسخحذف
  2. ما در این چند ماه، انقلاب را چکه چکه گرییدیم. زخم خوردیم و دردمان آمد. و هر روز که گذشت سوزش دلمان بیشتر شد ...

    پاسخحذف
  3. آه... آه که آتش جان رو دوباره روشن کردی... تمام این لحظه ها رو زندگی کردم، مادرم همه ی این لحظه ها رو گذروند تا ما که از نسل شهید بودیم رو خوب تربیت کنه، تا دینش رو به انقلاب و شهدا ادا کرده باشه...

    پاسخحذف
  4. خوش به حالتان... شما حداقل تجربه روزهاي سخت را داريد؛ ما كه سنمان حتي به دوران جنگ هم قد نميدهد، سخت است برايمان تحمل اين اتفاقات... هيچ وقت فكرش را هم نميكردم كه روزي ما هم درگير اين نوع امتحانات شويم... به انقلابي كه پدرو مادرهايمان كرده بودند، ايمان داشتم؛ به "وحدتي" كه در اثر همين انقلاب بين مردم ايجاد شده بود...

    پاسخحذف
  5. ;((
    امروز برای من یادآور خیلی چیزها بوود
    شیرینی های تلخ
    خلاصه حاج خانم؛ یه کاری کردی امشب پلک دل رو نمناک به خواب بسپریم

    پاسخحذف
  6. ;((
    امروز برای من یادآور کلی خاطره بود
    فشرده شدن قلبم در سکوت
    اشک های بدون فریادم
    خلاصه حاج خانم؛ یه کاری کردی پلک دل رو امشب نمناک به خواب بسپریم

    پاسخحذف
  7. به نظر شما شب برفی این ملت چقدر عمر داره؟ تنها در این چند صد ساله اخیره که بعضی‌ ملل موفق شدن لحاف سنگین این کرسی منجمد رو پس بزنن و اجساد نیمه جانشون رو از سایه سنگین تاریکی‌ عمیق و سرما‌یی‌ جان گیر، به پرتو‌هایی‌ هرچند ضعیف از دمکراسی بسپرن. و واسفا به مردم ایران ما، ...هنوز اسیر در باورها، عادت و افکار مسموم، و هنوز کم آگاه به این زنجیرها......

    راه ما کوتاه نیست خواهر کوچک. شب بیداری‌های مادر تو و تلاش‌های خواهرانت یا شهادت طلبی برادرانت، همه بخشی از تلاش چندین هزار سالهٔ پیر و جوان سرزمین ماست برای از هم دریدن پرده ضخیم ظلم که پیشینیانمان با تار جهل و پود ترس بافتند و دوستانمان هنوز با تمام قوا و دودستی چسبیده اند!!

    آزادی، دمکراسی، عدالت، دینداری، ..این مفاهیم در مغز‌ها و دلهای کوچیک جا نمی‌شه و متاسفانه ملت ما هنوز راه درازی برای بزرگ شدن در پیش داره.

    سی‌ سال پیش ملت کودک ما، مسیر ازادیشو به دست همون خواهر و برادر‌های پیشتاز و فعال و انقلابی که مادر‌ها رو تا صبح بیدار نگاه میداشتن، به دیکتاتوری کشاند. نه با نیتی بد، نه. تنها به دلیل آماده نبودن افکار و اسارتی درونی‌، ریشه دار در تعلیم و تربیت غلط دینی و قومی ما.

    خوشبختانه این صحبتی‌ یه که این روز‌ها همه جا مطرح می‌شه. غرض از تکرار مکرارت فقط این بود که شما حالا زیاد دلتون برای خواهر و برادر‌ها ی اون دوره یا مظلومیت مادراشون نسوزه و امید و آرمان‌ها رو هم بر بد رفته نبینید. چرا که ۱- این روز‌ها مون دست پخت همون خواهر برادر‌های بزرگتره و حاصل تربیت همون مادر‌های سربزیر و مومن و فداکار.

    ۲-من گرد ناامیدی رو با نگاه کردن به این نسل سوم آگاه، شجاع و فداکار از روحم دور می‌کنم، حاصل آرمان گرائی و "کار فرهنگی‌" روز‌های دور همون خواهر برادر‌های بزرگمون. نسلی که آگاه تر و شجاع تر از نسل اولی‌‌های انقلابه، گرچه نه فداکار تر.

    پاسخحذف
  8. این بیت رو هم تازگی یه جائی‌ دیدم، میفرستم شاید غم شما رو کم کنه.
    دکتر علی جعفری :«دوباره چلچله‌ها به طاق مهتابی، و آنچنان ترنم عاشقانه خواهند خواند/ که باغ پر از بنفشه خواهد شد/ تو غم مخور که بهار تو خواهد ماند »

    پاسخحذف
  9. انقلاب بود دیر می شد!
    بعد هم بعضی از همان ها و بعضی دیگر ترسیدند چیزهای دیگری دیر بشود. چیزهایی که از قضا ناچیز بود!
    بعدتر هم درپی سرعتِ تعقیب ِ"توسعه" یادمان رفت که دیر می شود!یادمان رفت همیشه زود دیر می شود. یادمان رفت انقلاب با بهای سنگینش به این زودی ها زود نمی شود! به این مفتی ها" شور"هایش "شعور" نمی شود!
    هنوز هم یادمان نیامده! خیلی های مان نمی دانیم بس نبود تلاش های روزهای انقلاب و بعدش! هنوز هم عقیده و ایمان؛ تلاش می خواهد و تلاش!

    پاسخحذف
  10. آرمان و اين حرف ها رو كه ديگه بي خيال براي منه نسل سومي انقدر دور از دسترسه كه حرف زدن دربارش هم مثل خودش‏‏ يه هو ابر ميشه و ميره تو هوا
    اما حيف نابود شدن خاطره هاي بچگي حيف رنگي ديدن دهه هاي فجر حيف اين همه سرود كه يه وقتي چقدر حال ميكردم باهاشون چقدر احساس غرور!
    آخ غرور غرور...

    پاسخحذف
  11. برف می بارید و اونها مانوتهای تنگ و چسبان و موهای رنگ کرده و صورتهای به شکل دلقک آرایش کرده شان را به رخ همه ی دنیا می کشیدند .. آخه وقت نبود .. باید زودتر از آب گل آلود ماهی می گرفتند .. ولی ماهی هاشون همه تبدیل به بچه قورباغه شد !!!

    پاسخحذف