۱۳۸۸/۱۱/۱۲

زنی که زیاد نمی دانست

اولین بار است که بچه را گذاشته ایم مهدکودک یا برای مدت طولانی تر سپرده ایم به مادر یا خواهر یا همسایه و رفته ایم دنبال کاری. الآن وقتی است که باید زنگ بزنیم و ببینیم بچه، بند شده یا نه و حالش چطور است. در فاصله ای که شماره ها را می‌گیریم و منتظر می‌مانیم زن آن طرف خط بگوید« بله بفرمائید»، به چه فکر می‌کنیم؟  دلمان می‌خواهد زن چه حرفی بزند؟ بگوید بچه خیلی راحت اینجا بند شده و دارد بازی می‌کند و شما بروید به کارتان برسید یا دلمان می‌خواهد بگوید خیلی بهانه تان را می‌گیرد همه اش گریه کرده و زود خودتان را برسانید؟ 

نمی‌توانیم تصمیم بگیریم . تلفن بوق می‌زند و الآن است که پرستار مورد نظر گوشی را بردارد و ما هنوز اصلا نمی‌دانیم  کدامش را دلمان می‌خواهد. من بهتان می‌گویم: ما دیگر هیچ وقت این را نمی‌دانیم. تا پایان عمر. زن تلفن را جواب می‌دهد. می‌گوید که بچه بدون ما بند شده یا نه، ولی خودمان تا پایان عمرنمی‌دانیم کدامش را می‌خواستیم. مادری، زندگی کردن در این لحظه تناقض است

با دستهایمان کوله را می‌اندازیم پشتش که برود، چمدان اولین اردوی شبانه را برایش می‌بندیم و با چشمهایمان التماسش می‌کنیم که دور نشود که نرود. برایش جایزه می‌خریم که توانسته تنهایی حمام کند ولی تمام مدت حمام که پشت در نشسته ایم به اولین حمام های نوزادیش فکر می‌کنیم و به اینکه دیگر دستمان به گرمای تن او نمی‌رسد. پشت در حمام که نشسته ایم و داریم به او می‌گوئیم :« حالا سرت هم شامپو بزن. می‌خوای بیام کمک؟» به روزی فکر می‌کنیم که در حمام را دوبار امتحان خواهد کرد که قفل باشد و حوله هم اگر بخواهد داد می‌زند مامان بگذار پشت در خودم بر می‌دارم . هر روز می‌رویم در بازارهای مختلف برایش جهاز می‌خریم و می‌چینیم در انبار خانه که برود خوشبخت شود و هر خواستگاری که زنگ می‌زند، هر پسری که از آن نزدیکی رد می‌شود دلمان هری می‌ریزد پائین.

 

بچه بند شده و ما می‌رویم به کارمان می‌رسیم و بعد برمی‌گردیم  یا بچه بند نشده و ما زود ماشین می‌گیریم و برمی‌گردیم. پرستار مورد نظر داد می‌زند:« بدو مامانت اومد» و ما هنوز داریم فکر می‌کنیم دلمان کدامش را می‌خواست. تا پایان عمر به همین فکر می‌کنیم.

 

۱۵ نظر:

  1. "مادری، زندگی کردن در این لحظه تناقض است."
    تعجب نمیکنم اگر برای مادر‌ها این بهترین نوشته شما باشه.

    پاسخحذف
  2. به نظرم رسید خدا بهترین الگو ی مادریست.

    پاسخحذف
  3. سلام
    واقعا زيبا بود، امان از اين تناضات شيرين و دردناك

    پاسخحذف
  4. مادر خيلي موجود مقدسي است

    پاسخحذف
  5. Too beautiful to say anythingh.............

    پاسخحذف
  6. خیلی تحت تاثیر قرار گرفتم...

    پاسخحذف
  7. اول خدا را سپاس که ما را مادر نخواهد کرد که چقدر پیچیده است! و اما بعد نمی دانم شوهرش هم بدهید بعد زنگ بزنید به شوهرش دلتان می خواهد چه بشنوید؟ آن موقع هم نمی دانید لابد...

    پاسخحذف
  8. واقعا هم همینه . وقتی سه ساعت در هفته پسرم مجبوره بره مهد می میرم و زنده ی شم و کلی به خودم بد و بیراه می گم

    پاسخحذف
  9. مهدیه مامان ویانا۴ خرداد ۱۳۸۹ ساعت ۴:۳۳

    واقعا احساسات واقعی یه مادرو نوشتی دستت طلا

    پاسخحذف
  10. بنظرم این فقط مربوط به احساسات مادرانه مون نمیشه و در مورد همه چیز تا بمیریم توی زندگی این احساسات و افکار متناقض وجود داره
    در مورد هر قدمی که به جبر یا به اختیار تو زندگی مون بر میداریم
    در مورد تمام کسانی که بهشون مربوط هستیم
    در مورد تمام راه های رفته و نرفته و اینکه در هر صورت چی میبود یا می تونه باشه
    تا وقت مرگ همین سرگردونی و پرده تاریکی به چشم و ذهنمون و احساساتمون آویخته ست
    چیزی که باعث میشه نه غمی کامل باشه نه خوشی ای!

    پاسخحذف
  11. و این عذاب وجدان دائمی...
    و این سوال همیشگی...
    که یعنی من دارم کار درست را می کنم؟ این درست است یا آن یکی؟
    اگر بدانید آن روز که گفتید کمتر بیا مجله، دوباره چقدر همه فکرهای من را به هم ریختید...
    اگر بدانید چقدر با خودم کلنجار رفته بودم تا خودم را به این سه روز مقید کنم...
    اگر بدانید هر روز صبح وقتی دارم نرگس را می بوسم و بیرون می آیم، چه حالی دارم...
    می دانید، نه؟

    پاسخحذف
  12. واقعا احساس لحظه های مادرشدنم بود...
    ممنون

    پاسخحذف