زن اندیشید که وی را پدر نیست. جدش نیز پیر شده است، دولتش نیز بشده باشد. گفت:« باش تا بیندیشم» و با خود اندیشید که گرد قریش برآیم، اگر بهیاوم و اگر نه، این خود برجاست. قضا را، در همه شهر بگشت، هیجا کودکی دیگر نیافت. زنان دیگر، هریکی کودکی برگرفتند و گفتند:« ای بدبخت! در همه شهر، کودکی نیافتی که تهیدست باز می گردی؟»
وی نزدیک عبدالمطلب آمد، گفت:« بیار آن کودک را تا برگیرم»
عبدالمطلب گفت:« باش! تا از همه باز نماندی به ما نیامدی؟ این کودک از آن عزیزتر است که تو پنداری. من وی را فرا تو ندهم و فرا هیچ دایه ای ندهم»
وی چندان زاری بکرد که عبدالمطلب را دل بر وی بسوخت. محمد را فرا وی داد. چون چشمش بر مصطفا آمد، مهری در دل او افتاد، جوانی و تازگی در وی پدید آمد. گفت:« بخ! بخ! کار من برآمد»
عبدالمطلب گفت:« باش تا به جای تو مبرَتی کنم»
زن گفت:« مرا خود این بس است»
تفسیر سورآبادی-ویرایش جعفرمدرس صادقی-فصل حدیث شرح صدر مصطفی
*از بچگی که توی کتاب دینی هایمان درس کودکی پیغمبر را می خواندیم و معلم هایمان توضیحات بیمزه ای درباره آن می دادند،از این آقای عبدالمطلب خیلی خوشم می آمد. به نظرم پدربزرگ نازنینی بود.
راستی چرا تو کودکیهامون این جوریه
پاسخحذفخدا به قلم شما نور و برکت بباراند!
پاسخحذفبا «ذکات هفت تیر کشی!» بروزم
ناقابل است، مدتی است لینکتان کرده ام(البته خالصانه! برای اینکه همیشه صفحه شما جلوی دستم باشد و خودم صفحه شما را گم نکنم)
kheili az safahateton ro khondam lezat ham bordam
پاسخحذفmovafagh bashi
che matne sangini bud!!!
پاسخحذفba pey neveshtetan movafegham