میگوید: مامان! من این دامن سفید شما را بپوشم؟
میگویم: بپوش عزیزم ولی اندازه ات نیست که! به عادت همه سالهای بچگی اش این جمله را می گویم ولی هنوز حرفم تمام نشده می دانم اشتباه کردهام. دوباره یادم رفته که اندازه است. همه لباسهای من اندازه ش است.
اشتباهی است که این هفتهها زیاد تکرار کردهام. هی خیال کردهام که این صدای دخترکوچکی است که دارد مامانبازی می کند، یواشکی رفته سرکمد، لباسها را ریخته بیرون و الآن است که دامن های بلندی که روی هم پوشیده زیرپاهایش گیر کنند و او را بزنند زمین. هی فکر کرده ام الآن می روم آن اتاق و دستهای کوچکی را می بینم که در آستین بلند بلوزها گم شدهاند و میخندم و بلوز را درمیآورم و انگشتهای گمشده را می بوسم. بعد تا خواستهام بروم توی اتاق تا مواظب باشم پیراهنهای بلند، طفلکی را زمین نزنند، ناگهان دیدهام دخترنوجوانی با لباسهای اندازه از در آمده بیرون. دختری که دیگر انگشتهایش در آستین های من گم نمی شوند.
حس عجیبی است وقتی کسی با موها و ابروهایی عین تو، ازت می پرسد:« این گوشواره ها را به من می دهی؟»، کسی که انحنا و حالت گوشهایش زیادی آشناست. سکوت کوتاهی که بعد از هرکدام این جملهها درست می شود، شبیه رخوت بین خواب و بیداری است، رخوت تردید در این دنیا، بودن و نبودن. شاید هم نیستم. شاید تو هستی، شاید تو باید باشی، شاید دیگر تو باید باشی.
در هرکدام این «بله بپوش عزیزم »ها، تکه ای از واقعیت هست که هیچ کس نمیداند من آن را دارم میپذیرم. تکه تکه، به تعداد لباسهای کمشده کمدم و سنجاق ها و گوشوارههای گمشده کشوهایم.
گاهی روبروی آینه است ( مثل بقیه نوجوانها همیشه روبروی آینه است مگر اینکه کار لازم دیگری پیش بیاید)و من میآیم نگاهی به خودم بکنم، نه او را کنار میزنم و نه می روم که بعدا بیایم. پشت سرش منتظرمیایستم و می گذارم مدتها آن روبرو ایستاده باشم و آینه صورت او را نشان بدهد. ما هم قد هم شده ایم. کسی نمیداند ایستادهام آن جا و، بی اینکه کف دستهایم باز باشد، دارم می بخشم. حتی چیزهایی را که هنوز به فکرش نرسیده بخواهد دارم می بخشم. کسی خبر نمی شود حتی خودش. فقط می بیند که تا می آید کنار، صورتش را می بوسم. بوسه ای که برای او همان همیشگی است و برای خودم، خیلی معنا دارد. من روزهایی را که از من بلندتر می شود پذیرفتهام، همه روزهای آینده را.
تنها چیزی که گذاشتهام برای خودم، کفشهاست. کفشهایی که قرار است پا کنم و بروم جاهایی که همیشه دوست داشتهام بروم و هیچ وقت نرفتهام. قرار است پاشنههایشان را وربکشم و بدوم دنبال آرزوهایی که هیچ وقت جدی شان نگرفتم. تازه همه شان را هم نمی خواهم: کفش پاشنهدارهایی که عروسی به عروسی به هزار زحمت و مصیبت میپوشم مال او، پا کند و سیندرلا باشد و شاهزاده تور کند مثل همه عکس های سه چهارسالگی اش که روی آن پاشنه های تیز به زحمت ایستاده و نیمه خالی کفش، در عکس پیداست. فقط کتانیها را بگذارد برای خودم بماند آنهم بهخاطر جادههایی که سالهاست صدایم میکنند. اصلا هیچ بعید نیست این مثل «پا توی کفش دیگران کردن» را هم مادری مثل من از خودش درآورده باشد، می خواسته همه فکر کنند این کار بدی است . می خواسته کاری کند شاید نیایند جلو و کتانی ها را که کودکانه، سفت چسبانده به سینه از او نگیرند.
خوب که فکرش را میکنم میبینم همه آن چیزها را، حتی پدرش را( دخترها زود پدرها را صاحب میشوند) بهراحتی بخشیدهام بهخاطر همین کفشها. خیلی هم فداکار و قهرمان نبودهام، فقط میخواستهام دیرتر بیایند سراغ اینها. خوب که فکرش را میکنم می بینم بهخاطر کتانیهایم زندهام. یکی باید این را به دخترم بگوید. یکی که انگار فقط خودم هستم. برای توضیح این آخرین خودخواهی مادرانه، هیچ وقتی مناسب هست؟ یکی از پاگرد بیرون، دارد داد می زند: « مامان! کفشهایم گلی شده. مال تو رو بپوشم؟»
قاطعانه باید گفت" نه"....ببین جاده ها همیشه منتظر نمیمونن.....ما حق نداریم بخاطر عزیزترین ها خودمون رو حذف کنیم....."نه"همین!!!!
پاسخحذفچقدر زیبا بود! آنقدر که دیگر دلم نیامد فقط بخوانم و چیزی نگویم!
پاسخحذفبپوش دخترم
پاسخحذفهمه ي راه ها را به كفش نمي روند...
تصاویر غریبی از مادری نشان می دهید، خیلی غریب ...
پاسخحذف!
پای برهنه میرومممممممم
پاسخحذفخیلی قشنگ بود...
پاسخحذفقشنگ نوشتی. منم یه دختر 16 ساله دارم. فکر کنم باید خواننده ت بشم از این به بعد. ولی خب دختر من الان از من بزرگ تر شده و لباس های من براش کوچیکه خوشبختانه. همینطور کفش هام.
پاسخحذف:)
سلام
پاسخحذفمدتی است در گوگل ریدر مطالب زیبای وبلاگتان را می خوانم و دنبال می کنم.گاهی هم مثل الان که این پست را خواندم دلم می گیرد.
یکی از پست های زیبایتان را در وبلاگم گذاشتم.اگر ناراحتتان می کند بگویید تا بر دارمش.
مدتی است که از پدر مادر برادر هم بلند تر شده ام خودتان می دانید .
پاسخحذفاین روز ها اکثراً فکر می کنم آیا در واقعیت هم این قدر فرق کرده ام ؟ درست وقت هایی که اکثر حرف های من را نمی فهمند فکر می کنم فکر می کنم ای کاش به اثر معجزه آسای ژن ها و موتاسیون اعتقاد داشتم! و کمتر کسی مثل شما می داند هییییییچ این طور نیست...
اکثر این اوقات بهط غم انگیز تمام زندگیم را غرق می کند...
چه ربطی به متن شما داشت ؟! نمی دانم ! وقتی متنتان را خواندم یاد این موضوع افتادم پس حتماً ربط دارد! ببخشید
زیر زمینتون هنوز هم به اندازه ی خونه باغچه دار قبلی اسرار آمیزه و پر از چیزهای قند تو دل آب کن؟
پاسخحذفاگه آره،کتونی ها رو قایم کنین.هرچند که پیدا می کنه ولی حداقل این جوری کمی عقب انداختینش...
بچهها که میان، انگار با اونها دوباره متولد میشی و آروم آروم باهاشون بزرگتر و عاقل تر میشی. تا بزرگ بشن ریزه ریزه همه چیزت رو بهشون بخشیدی ...و اونها... جاده هایی رو بهت نشون دادن که برات کاملا تازه است، جذاب تر و عالی تر از هر چه که هرگز میشناختی یا میخواستی. اون وقت خوشحال میشی که بجای رفتن به سوی جاده هایی که همیشه صدات میکردن، جلوی کتونیها جفت شده به پای بچهها نشستی و در حسرت جادههای نرفته، به انتظار آینده نشستی. ... حالا از جادههای میشنوی که فقط وصفشون صدها بار به قدمهای نزده در اون مسیرهای رویایی خودت میآرزه.. بجنبی ، کنارشون همراهی. بجنب!
پاسخحذفبه عطش شکن!!!! باز که ما... دعوا خلاصه!!!!نخیر کفش کتانی هرکی فقط مال خودشه......راهی که کفش کتونی میخواد با دل نتوان رفت.....اوکی؟؟؟؟؟ ومهدیه عزیز هنوز خیلی گرمی.....آخرش به حرف من میرسین.....
پاسخحذفدرود بر شما.
پاسخحذفبه قول کیان نمیشد آدم بخواند و چیزی نگوید. من فرزند ندارم اما احساستان را چنان پررنگ توصیف کردید که تقریبا مادر بودن را حس کردم، دست کم احساس مادر از دست رفتهام را.
ممنون که نظر می دهید و آدم دلش می خواهد بیشتر و بیشتر بنویسد.
پاسخحذفمن نمی توانم جواب تک تک کامنت ها را بدهم و از این نظر واقعاشرمنده ام.
fek konam in neveshte ra faghat madar ha bayad bekhanand
پاسخحذفma dokhtarha agar bekhanim, hang mikonim!...
چه مادرانه زیبایی ...
پاسخحذفشايد اگر به گذشته نگاه كني يك روز از پاگرد بيرون داد زده باشي: « مامان! کفشهایم گلی شده. مال تو رو بپوشم؟»
پاسخحذفو او هم كفش هاي كتاني اش را داده باشد به تو.
يعني فكر مي كنم اين حكايت هميشگي همه ي مادرها و دخترهاست.
سلام
پاسخحذفچه ساده است و عمیق این نوشته. حس مادر بودن آنقدر دور است که حتا لمس یک لحظه اش باز دور تر است از لمس صیغل دوست داشتنی سنگ های کف اقیانوس...
یاد صحنه تکراری قبل از میهمانی ها افتادم و دیالوگ های دو خواهرم با مادرم و لباس های او که حالا بعضی اش برای آنها هم کوچک شده. لباسهایی که بعضی وقتها نگاهشان می کنم و زیر لب تکرار می کنم: این مال نوجوانی های او بوده...
یا علی مددی
واقعا قشنگ بود و مثه زندگی من
پاسخحذفوقتی میگفتی یاد خودم و مامانم میفتادم
یاد این همه شباهت بیش از حد ....فقط فرقش این بود که مامانم زیاد چیزیش رو به من نمیبخشه!
حتی گوشمم سوراخ نکرده که بخوام گوش واره هایش را بگیرم...
ما سیاسی نویس ها را به وجد آوردی مخصوصا آن طیفی که برای نثر غوغا می کنند.به قول بامدادی مگر می شود خواند و چیزی نگفت؟یا به دید من تمجیدی نکرد؟
پاسخحذفروایت تو روایت یک مادر و دختر نبود روایت سالهای رفته است روایت عمر در گذر است روایت شوق و زندگیست..مرحبا مامان.آفرین مامان.در ضمن روزتان نیز مبارک
سلام.
پاسخحذفمن یه دخترم نه مادر! همیشه دلم میخواست میتو نستم تجربه های مادرمو ازش بگیرم ولی هرچی من بزرگ میشم اونا بزرگتر میشن!
«یک مادر آینده»
اي بابا
پاسخحذفصفاجان
حالا من يه چيزي گفتم
من مطمئنم كه شهرنشين هم آخرش كفشاشو ميده دخترش بپوشه!ضمن اين كه به همه ي اين حرفايي كه نوشته هم اعتقاد داره
این روزها چقدر دلم می خواهد جای دخترم باشم .
پاسخحذفلباسشرا بپوشم ، توی بازیهایش شرکت کنم ، با دوستانش بخندم ، کتابهایش را بخوانم ، دو تایی با هم فیلم ببینیم و...
دنیای جوانی اش را دوست دارم خیلی شیرین است ...