هیچ زنی بهم هشدار نداده بود.باید میگفتند.هیچ کدامشان رابه خاطراین نگفتن نمیبخشم.مادرم و بقیه زنهاکه مدام مادری را فهرست میکردند و تحویلم میدادند، چرا هیچ وقت نگفتند؟ گفته بودند سه ماهی، همه اش باید شیربدی و بادگلو بگیری و پوشک عوض کنی، گفته بودند یک سالی باید دنبالش بدوی که نخورد زمین یا آشغال دهنش نگذارد. گفته بودند دوسالی باید چشمت بهش باشد که کار خطرناکی نکند، گفته بودند سه سالی بهانه گیری می کند و پا زمین می کوبد و باید هرچه میخواهد بهش بدهی... ولی این را نگفته بودند.
هیچ زنی بهم هشدار ندادهبود که وقتت تمام میشود: یک شبی وقتی مثل شبهای دیگر دراز کشیدهای کنارشان ، کتاب قصه را گرفته ای بالا و داریهیجان زده میگویی:« بعد اردکه گفت الآن من میپرم.کواک کواک کواک» هنوز کواک آخرت تمام نشده،ناگهانی دخترت میگوید:« مامان! ننوشته اردکه نوشته اردک» و تو ساکت میشوی. طولانی ساکت میمانی. آن قدر که پسرت بپرسد:« مامان چی شد؟ اردکه پرید؟» و دخترت تته پته کنان بخواند« جوجه گفت خوب من هم می پرم » چرا هیچ کس نگفته بود تمام میشود؟ چرا به ذهنت نرسیده بود که یک روزی خودشان کتاب میخوانند؟خودت در جشن آخر سال کلاس اول دخترت شرکت کردهای ولی به فکرت نرسیده که این یعنی دیگر قصه هایشان را خودشان میخوانند. فکر کردهبودی این لذت را تا ابد بهت بخشیدهاند که دراز بکشی کنارشان و حیوانات مختلف بشوی،صدایت را بلرزانی یا کلفت کنی و هیجان و تعلیق قصه در چشمهایشان، همان جا کنار تو باشد. نفس نفس زدن هایشان به خاطر سرنوشت شاهزاده یا جادوگر،همان جا کنار گوش تو باشد. سکوت آخر قصه و آن سئوالهای نازنین را فکر کرده بودی ابدی است. ولی ...
از لحظه آن اتفاق خیلی گذشته.حالا سالهاست گاهی که بچههاخانه نیستند کتابهایشان را برمیداری و دزدکی میخوانی ولی خودت هم میدانی دیگر هیچ وقت در زندگیت بززنگوله پا نخواهی شد. دیگربه سبکی و سرزندگی یک جوجه پرطلا، نمی توانی جیک جیک کنی. هیچ وقت. ...»
برای من تصویر کردن این ماجرا سخت بود ولی شماها دیگر جرات ندارید سالها بعد در وبلاگتان بنویسید هیچ زنی هشدار نداده بود.همین!
۱۳۸۹/۳/۲۷
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
گریه ام گرفت!!!!!!!!!!!!!!!!!!!! چرا کسی تا حالا نگفته بود؟!!
پاسخحذفwow!!!
پاسخحذفالبته اگر نوه دار بشید، این ماجراها میتوانند دوباره تکرار شوند!
پاسخحذفخیلی قشنگ بود!
پاسخحذفخیلی قشنگ بود.
پاسخحذفالهیییییییییی
پاسخحذفتا حالا این طوری نگاه نکرده بودم
چه دید زیبا و پر احساسی دارین
البته خودم مدتیه به این نتیجه رسیدم ...چشمانم نمناک شد
پاسخحذفآفرین عالی بود.
پاسخحذفخانوم عزیز...
پاسخحذفشما بغض چند ماهه ی من رو شکستین و چنان روشن و واضح خاطره های نزدیک بودن به مادرم رو زنده کردین که چندین ساعته اشک من بند نمیآد. نمی دونم بگم مرسی یا چی. فقط خواستم ابراز ارادت کنم به مادر بودنتون. همین.
:|
پاسخحذفممنون که این هیچ وقتی را یادآوری کردین! یادم باشد شبها که فاطمه التماس می کند برایش کتاب بخوانم به هوای مستقل شدنش رد نکنم شیرینی این هیجان ها را!
پاسخحذفواقعا ممنون
:(
پاسخحذفمیتوانی، فقط باید صبوری کنی، نوه هایت که دورت را بگیرند، ذوق دارند که برایشان قصه گویی کنی، نگه دار این نشاطِ جوجه اردک شدن را برای آن وقت، مباد که اون روز حوصله نکنی و اینها یادت رفته باشه
khodaye man!man aslan forsate lezzate oon sabokie joojeie partala ra ham be khodam nadadeam tahal!yani anghadr gharghe kar o roozmaregi shodeam ke ke ketab khandan baraye dokhtarakam faramoosh shode! khodaye man! tanha yeksal forsat daram...dokhtarak 10 roozist 6 sale shode!bayad in yeksal jobrane tamame salhaye koodakiash bekonam..mamnoon az babate talangore zibat!
پاسخحذفعزیزم، حالا کجاشو دیدی. روزی میاد که باید با دلی خونین و صورتی خندون به بچهای که بعد از ۱۸ سال، هنوز توی خوابهات دو سالشه و همیشه دستش تو دستت، بگی چه اقا/خانومی شدی. به به که داری از پیشمون میری. برای همیشه. امروز به بهانه دانشگاه، فردا هم...
پاسخحذفلذت بردم. واقعیت ها تلخ اند و در عین حال شیرین. و شیرین اند و در عین حال تلخ.
پاسخحذفآخی...
پاسخحذفعاليه.شايد به خاطر همين تموم شدنه كه من كنارشون دراز مي كشم و سكوت مي كنم .به همين راضي ام . مي ترسم يه وقت بگن مامان ديگه نيا كنارمون بخواب .ما بزرگ شديم . مي ترسم .
پاسخحذفدلم لرزید... کاش همیشه یادم بماند
پاسخحذفرها کردن بچهها از وابستگی به ما و رها شدن خودمان از وابستگی به بچه ها، قسمتی اساسی از هنر بزرگ شدن ما و بچه هاست! به نگاه رشد بنگرید، این بریدن اسون تر و حتی لذت بخش میشه. حوادث و زخمهایی که کشنده نشوند فقط قوی ترت میکنند، این رمز سختیها است.
پاسخحذفما از چند ماهگی اولین بچه به این روز فکر کردیم، هموار کردن مسیر منتهی به این جدائی رو از ۲ سالگیش با آماده کردن او و خودمان شروع کردیم. حالا چند سال از رفتن بچهها میگذره. زخم رفتنشان هنوز در قلب ما عمیق و تازه است. اما سالها قبل، دیدن "من میتوانم" بچه ها، نهال شادی رو در قلبمان کاشت که در رقص موفقیت بچه ها، نسیم اش مرهم جادوئی بر این درد کهنه است.
ضمنا از روی تجربه بگم، بندها میمانند، فقط وابستگی جایش را با تفاهم، همدلی و نزدیکی فکری عوض میکنه. بنابر این، لحظه لحظه کودکیشان را قدر بدان و نشانههای استقلالشان را جشن بگیر.
فکر میکنم تا بزرگ بزرگ هم بشن، تا اونجایی که قدشون از ما بزن اه بالا؛ بازم بشه این تجربه رو تکرار کرد. من نمیتونم هشدار شما رو جدی بگیرم. بعد اینکه خودم هم همچین حسی تا حالا نداشتهام اصلاً.
پاسخحذفممنون :)
پسرک امسال به کلاس اول مي رود. و من آخرين فرصت هايم است. حرف ناگفته اي داشتم که تو گفتي...
پاسخحذفچرا عزیزم اتفاقا اگه نوه دار بشی دوباره دقیقا این سیکل قشنگ تکرار میشه حتی با جزییات و لذت بیشتر :)
پاسخحذفدست رو بد جایی گذاشتی ها
پاسخحذفآه از نهاد همه در اومد....
زیبا بود وصد البته دردناک...
پاسخحذفچرا اشک ما رو در میاری خانم ؟!را ؟
پاسخحذفالهييييييييييييييي
پاسخحذفميگم خب يكي ديگه ....!!!:دي
سلام نامه خداست...
پاسخحذفخب من ازدواج نکردم. اما خب این لذت رو با بچه های خواهرم تجربه کردم. وقتی گرگ شنگول ومنگول شده بودم .وقتی می گفتم منم منم مادرتون و اونها می گفتن که من از گرگه می ترسم....
فعلا اونها بزرگ شدن و تا مدتی این حس برام عقب افتاده.