۱۳۸۸/۴/۲۷

یک بلیط یک سره لطفا

وقتش شده چمدانم را بردارم بروم ایستگاه و سوار یکی از آن قطارهای ژاپنی که در کارتونهای بچگی مان بود بشوم. از همان قطارهایی که کاراکترها در لحظات حساس داستان سوار می شدند و می رفتند شهرهایی که زندگی شان را یک شبه تغییر می داد.

یادتان هست؟ همیشه در قصه هایشان از این قطارها بود. ایستگاه های شهرستانی خلوت و مردهایی با کلاه آبی لبه دار در باجه بلیط فروشی که به بچه های مختلف بلیط های تغییر سرنوشت می فروختند و آن نیمکت های انتظار که من همیشه دلم می خواست روی یکی شان نشسته باشم و دود ترن را از دور ببینم. وقتش شده.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر