زنهای شهر، همه گم شده بودند. اینکه چند روز و چند ساعت از این اتفاق گذشته، معلوم نبود. فقط همین معلوم بود که زنها ناپدید شده بودند. اثری از هیچ کدامشان نبود. مردها نگران و مضطرب، تمام شهر را دنبالشان می گشتند.
من توی یک مغازه شال و روسری فروشی بودم که مردها ریختند تو. روسری فروش مرا برد پشت ردیف شال های دراز ( هیچ حرفی بینمان رد و بدل نشد. انگار قرار بود این کار را بکند و قبلا هم خیلی کرده بود) تا مردها بیایند سایه مرا از پشت رگال های پشت هم روسری ها ببینند دو تا ستون که ته مغازه ، نزدیک هم بودند از هم دور شدند و از فضایی که بین شان درست شد من ناگهان وارد حیاط بزرگ و قدیمی شدم که دور تا دورش اتاق داشت. معلوم نبود از کجا ولی می دانستم آخرین نفری هستم که قرار بوده برود تو.
پله هایی سنگی و کهنه، از حیاط می رفت تا اطاق پنج دری قدیمی که شیشه های درهایش رنگی بود و درگاه جلوی درها را گلدان گذاشته بودند. خانه، همه جایش شبیه خانه های اعیان و اشراف قدیمی بود با پستوها و دهلیزهای زیاد و اتاقهای تو در تو. از پله ها رفتم بالا و در اتاق پنج دری را باز کردم ، اتاق تاریک بود و چیزی نمی شد دید، با اینکه یادم بود که وقتی توی حیاط بودم روز بود و درخشش نور روی پله های سنگی که از آن بالا آمدم را یادم بود. بعد صدای حرف زدن آرام با تن یکنواخت و تکرار شونده یک زن میانسال را شنیدم که مثل این بود که اورادی می خواند.
چشمم ناگهان به فضای نیمه تاریک اتاق عادت کرد و دیدم همه زنها آن جا هستند. همه زنهای گمشده شهر. همه دراز کشیده بودند روی زمین. بدون بالشت یا رو انداز. طاقبازولو شده بودند روی کفپوش اتاق، نگاه ها همه به سقف. پاهایشان کمی از هم باز و دستهایشان کشیده در دو طرف تن. لباسهایشان پوشیده بود. مانتو شلوار یا بلوز و شلوار تنشان بود انگار. پراکنده، در زاویه های مختلف و جهت های مختلف دراز کشیده بودند. مثل کلاسهای تئاتر بود که همه می خوابند و استاد داستانی تعریف می کند تا همه حس بگیرند و تجسم خلاق کنند. اما چشمهایشان بسته نبود و به نظرم آمد مدتهاست در همین وضعیت اند..
زنی که مثل استاد کلاس بازیگری داشت برای همه این زنها حرف می زد، خودش هم وسطشان خوابیده بود. داستان نمی گفت داشت چیزهای مبهم و حرف های درهمی درباره مردها می زد که من نمی توانستم کلماتش را درست تشخیص بدهم. زنها همه شان در یک وضعیت راحت و آرامی بودند و گاهی حرف هایی هم می زدند. صدایی که واضح شنیدم صدای یکی شان بود که گفت که من دلم برای مردها تنگ شده و استاد که فقط می توانستم تن آمرانه و مقتدرانه صدایش را بفهمم و نمی شد صورت یا لبلسی که پوشیده ببینم خندید. خیلی خندید. بقیه زنها هم خندیدند. چند تایی هم به پشتیبانی زن دلتنگ در آمدند و گفتند که ما هم دلمان تنگ شده. استاد گفت که بروید سر خودتان را با یک چیزی گرم کنید و چند تا زن از کنارمن رد شدند و رفتند از پله ها پائین . رفتند جایی توی زیر زمین هایی که پیدا نبود و با خوراکی هایی برگشتند توی حیاط. مثل دختر بچه ها نشستند روی لبه های حوض خالی از آبی که وسط حیاط بود و پاهایشان را در حوض خالی تکان می دادند و با هم چیزهایی می گفتند و می خندیدند.
من همان جا اول درگاهی اتاق پنج دری ایستاده بودم و زنها دراز کشیده بودند توی آن اتاق و استاد که به نظرم آمد رهبر فرقه ای است که زنها همه به آن گرویده اند داشت حرف می زد و زنها هم حرف هایی می زدند . اما بیشتر وقت را اتاق ساکت بود و زنها انگار از یک مدیتیشن طولانی برگشته باشند صورتهایشان آرام بود و سبک و بی دغدغه همان جا دراز کشیده بودند و به نظرم آمد هیچ وقت نمی خواهند برگردند.
صبح که بیدار شدم این قدر صحنه های خواب روشن و واضح یادم بود و این قدر فیلمبرداری ها و نور پردازی ها و صدا گذاریهای صحنه هایی که دیده بودم خوب بود که تا یکی دو ساعتی گیج می زدم .
الان شاید یک ماهی از وقتی این خواب رادیدم می گذرد ولی هنوز هم هر وقت بهش فکر می کنم نمی توانم این سئوال احمقانه فکر نکنم که چرا واقعا چرا باید یک همچین خوابی ببینم. نه با شوهرم دعوایم شده بود نه تازگیها سینما رفته بودم یا فیلم دیده بودم و نه کتاب فمینیستی خوانده بودم یا اصولا خوانده ام. چرا ، واقعا چرا آدم باید جزئیات عجیب داستانی این قدر نامتعارف را خواب ببیند؟ شاید باید بقیه این داستان را درست کنم و بنویسمش. شاید هم نه.
پی نوشت: هرگونه حق و حقوق این خواب پیش بینننده و فرستنده خواب محفوظ است نروید سناریویش را به هالیوود بفروشید. تحت پیگرد قانونی خدای خوابها قرار می گیرید.
سلام
پاسخحذفكتاب تفسير خواب فرويد نشر چشمه و تحليل روياي يونگ كتابهاي جالبي دربارهي خواب ديدن هستند. فكر كردم كه به جريان خواب علاقهمنديد.
ديدن اين جور خوابها كه بهانه نميخواد. دليل از اين بهتر كه يك "زن" خوابي ديده كه "مرد"ها در آن فقط سايههايي هستند سرگردان؟!
پاسخحذف