نمایشی که بازیگرش توی حس نرفته، غمگین است. بازیگری که مدام حواسش هست دارد بازی می کند دل آدم را هم می زند. می شود راحت او را تنها گذاشت روی صحنه و سالن را ترک کرد. بی عذاب وجدان.
هیچ وقت نفهمیدم چطور از آدمیزاد خواسته ای هم گرم و واقعی این دنیا را بازی کند هم مدام حواسش باشد که بازی است.
مطمئنی عضوی، اندامی ، ارگانی ویژه این موضوع خلق نکرده بودی که یادشان رفته بگذارند. چیزی آن بالا جا نمانده؟ تناقض است ها؟
۱۳۸۸/۸/۲۲
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
ياد آن عزيز ترين بازيگري افتادم كه توي حس نرفت هيچ وقت و هميشه يادش بود كه بازي ست و غمش را با چاه قسمت مي كرد...
پاسخحذفآخ.... دست روي دلم گذاشتيد...
پاسخحذفکج دار ولی مریز
پاسخحذفيارب تو جمال آن مه مهرانگيز
آراسته اي به سنبل عنبربيز
پس حکم همي کني که در وي منگر
اين حکم چنان بود که کج دار و مريز.
چه قدر قشنگ و ملموس بود...
پاسخحذف(چه قدر بده که هنوز وقت نکردم تمام نوشته هایتان را بخوانم)