۱۳۸۸/۹/۲
نکنه آرزو کنی این روزها بگذرند
یکهو فهمیدم. یکهو فهمیدم کسی آن وسط، روی لبه صندلی عقب ماشین ننشسته، سرش را از لای دو تا صندلی جلو نیاورده بین ما دو تا و هیجان زده راجع به صفحه ها و عقربه های جلوی راننده و رهگذرها و مغازه ها نظر نمی دهد. یکهو فهمیدم بچه هایم بزرگ شده اند،درست تکیه داده اندعقب و از پنجره های کناری، سرد و ساکت، خیابان را نگاه می کنند و هر از گاهی راجع به چیزی غر می زنند. یکهو سرم را چرخاندم عقب و دلم خواست یک کله کوچک آن وسط دو تا صندلی جلو باشد که بشود بوسش کرد ولی نبود.
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
غم انگیزه.
پاسخحذفزمان.
چه زود می گذره.
هووف.
چون هیچوقت مامان نبودم وناخوداگاه در کودکی گیر کردم.یه دفعه دلم خواست کله کوچیکم که همیشه جاش اون وسط بود الان هم اونجا بود ومامان بهم پسته شور میدادن که ماشین زده نشم....من چقدر دوست داشتم بذارن کنار پنجره بشینم...بنظرم نشونه بزرگ شدنم بود....وحالا دنبال تمام رد پاهای کودکی میگردم...دختر اشکم رو درآوردی....چرا جزئیات آدما تا این حدبه هم شبیهه؟!بنظرم فقط اثر انگشتامون با هم فرق دارن!!
پاسخحذففوق العاده بود این نوشته تون
پاسخحذفاشکم در آمد
وای!نه!
پاسخحذفیهو دیدم که سرم دیگه اون جلو جا نمیشه. یهو دیدم چقدر سوالام کمتر شدن، چقدر فرق کردن. یهو دیدم موهاشون سفید شدن
پاسخحذفموقع خوندن فقط به مامانم فکر میکردم.مرسی از این نوشته ;)
پاسخحذفcoffee.سلام...یهو دیدم چه زود دیر شد...به قول یه وبلاگی برچسب "نبش خاطرات".....مرسی بهت ومرسی به شهرنشین....
پاسخحذفوای... چه نوشته خوبی. باورم نمی شد ولی راست می گی آدم برای همه چی دلش تنگ می شه. الان که کله کوچولوی پسر من هنوز وسط دو تا صندلیه - البته گاهی هم پاهاش - و ما مدام غر می زنیم بهش که بشین یه روز مثل ما اونم دیگه دلش نمی خواد توی ماشین جنگولک بازی در بیاره. یه روز اونم بزرگ می شه و اونوقت من دلم برای این روزها تنگ می شه
پاسخحذفهمین الان که خوندم دلم برای هلیا تنگ شد...
پاسخحذفعالی بود...
پاسخحذفچقدر زود گذشت حالا من شدم راننده مامان بابام.امروز می رم خونه کلی بچگی می کنم
پاسخحذف