۱۳۸۹/۱/۶

نمک بر زخم

صد سال به سالهای بی«دارا و ندار»!*


* مجبور شدم قسمتی از این سریال را ببینم. تمام دین و هنر و فرهنگ و تمدن و بودجه مردمم درد گرفت. نمک بر زخم می‌پاشد این اقای گوله نمک!

بگذار ابرها تیتر باشند

کاش حالا حالا ها تمام نشود این سکوت و همه همین طور مسافر باشند. بگذار جاده مهم باشد و چیزهایی که باید برای راه برداشت و مردم خبر ساعت 21 را برای این روشن کنند که بدانند فردا آفتابی است یا نه؟ تقدیر کن که حالا حالاها تحلیل های خبری تعطیل باشد ومجری درخلاصه مهمترین اخبار شبانگاهی بگوید: موج جدید بارشها در راه است. 

۱۳۸۸/۱۲/۲۶

پیوستن به جریان بهار

تا هفتم فروردین نمی توانم پست بگذارم. سال نوی همه تان پیشاپیش مبارک باشد.

۱۳۸۸/۱۲/۲۵

وسیله نقلیه سنگین

این روزها اگر ببینم شتری را با موتورسیکلت می‌برند، اصلا تعجب نمی‌کنم چون این روزهای آخرسال همه‌جور چیزی  دیده‌ام که با موتور ببرند از کابینت تک گرفته تا گلگیر ماشین، میل پرده یا لوردراپه. گوسفند بدبخت را آن قدرمعمولی، ترک موتور می بندند که انگار مسافری باشد که گفته 500 تومن دربست تا ممد قصاب! اصولا موتور از نظر مردم، هواپیمای دو خلبانه است که نفرجلویی، موتور را از بین ماشینها عبور می دهد و نفرعقبی، شی مورد حمل را رانندگی می کند: می‌گیرد بالا، کنار، حالا راست...

۱۳۸۸/۱۲/۲۳

تهران دستمال رنگی ندارد!

آدم باید اهل شهری باشد که رقص محلی دارد.هوا که بهاری می‌شود، بیشتر از همیشه این را می دانم.

رقص‌های محلی از کجا می‌آیند؟ از تکرار حرکات معمول آدمها در آن حوالی: تکرار بذرپاشیدن و دروکردن و نان در تنور گذاشتن. میوه چیدن و شکار و جنگیدن، ولی من اهل شهری‌ام که  از تکرار حرکات مردمش، رقص قشنگی در نمی‌آید.

از سرهم کردن رفتار روزانه مردم شهرمن، ریتم موزون زیبائی درنمی‌آید و این برای هیچ بهاری خوب نیست. چه صحنه هایی از روزمان را پشت هم بچینیم، هنر، بیرون می‌آید؟ سر توی ماشینها بردن و گفتن ولی‌عصر،ولی‌عصر، ولی‌عصردربست! یا وقتهایی که صورت خاکستری‌مان را چسبانده‌ایم به شیشه اتوبوس، جلو را دید می زنیم که تا چشم کار می کند ماشینها بی حرکت ایستاده‌اند؟ از فحش دادن و ادای حمله‌درآوردنمان موقع تصادف با راننده‌های دیگر، که رقص جنگ مردانه درنمی‌آید، بزغاله‌ها را هم که یواشکی از هم می‌دزدیم و سر آن جنگ و کشاکش درست حسابی راه نمی‌اندازیم. پس با چی رقص درست کنیم؟ باید کاری باشد، رفتاری، حسی، که دست گردن هم بیندازیم، تکرارش کنیم و زیبائی ازآن آفریده شود. برای این شهرتنها، باید لهجه‌ای پیدا شود. این شهر، جشن گرفتن بلد نیست.  

بهار که می شود، آدم باید اهل جایی باشد که بشود با مردمش دست انداخت گردن هم و ترانه خواند و چرخید. شهری که مردمانش دستمال‌های رنگی ندارند که در هوا بچرخانند به چه دردی می خورد؟ آدم نباید اهل جایی باشد که مردهایش رقص چوب و شمشیر و تفنگ نمی دانند. آدم نباید اهل شهر مردهای منفعل باشد که خشم و عشقشان نمادی ندارد، که نمی روند در دورها با هم برسر شکاری بجنگند و عرق ریزان و خاک خورده برگردند که برگشتشان را جشن بگیریم. 

مردهای ساعت و دیرم شد و اضافه کاری و قسط، چه جشنی دارند بگیرند؟ برای شادی چه آئینی دارند؟ برای وقتهای رهایی، چه اطواری دارند؟ ما مردمان تبعیدی شهر بی‌رقص، وقتهایی که دلمان خوش است چه باید بکنیم؟*


 

*آنهایی که هرسال مردم را به خاطر چهارشنبه سوری محکوم می کنند یعنی به ذهنشان نمی رسد شاید مردم این شهر به چیزی احتیاج دارند که حاضرند بسوزند ولی از این هیجان نگذرند؟ شاید آن که می سوزد نیازی ارضا نشده دارد که ازاین همه دستور و نصیحت ما نمی ترسد؟ شاید کارهایی هست که ما فراموش کرده ایم برایش بکنیم؟   

۱۳۸۸/۱۲/۲۲

فصل میله نیست

بهار که می‌شود آدم دلش می‌خواهد فقط قاتل‌ها توی زندان باشند آنهم به جرم اینکه یک آدم دیگر را از دیدن بهار محروم کرده‌اند. 

۱۳۸۸/۱۲/۱۹

deadline

هر نهضت و هر انقلابی در ایران باید سعی کند تا آخر بهمن به نتیجه برسد! 
ملت ایران، ثابت کرده که اسفند و فروردین اش را به هیچ آرمانی نمی دهد. این دو ماه فرافکنی خالص را کسی از این ملت هوشیار نمی تواند بگیرد: تخمه باید خرید. آجیل باید خورد. 
هرچیزدیگری می تواند صبر کند. باید صبر کند!! 

۱۳۸۸/۱۲/۱۸

شبی که مردش نبود

 مردش رفته بود ماموریت و کنترل تلویزیون خیلی تنها بود.

۱۳۸۸/۱۲/۱۷

جهنم «کاربران»

بعد می گویند او را ببرید جهنم. می گوید چرا؟ می گویند چند دسته «کاربر» ازت شکایت کرده اند.
 دسته اول وارد می شوند. می گوید اینها کی هستند؟ می گویند اینها آنهایی هستند که در کامنت دانی ات نوشته بودند:« قشنگ نوشتی! به ما هم سربزن» هیچ وقت نرفتی سربزنی. دسته دوم کی هستند؟ اینها همانهایی هستند که نوشته بودند «با مطلب ... به روزم» هیچ وقت نرفتی سربزنی. 
بعد دسته سوم می آیند، خارجکی و اتوکشیده. اینها دیگر از من چه شکایتی کرده اند؟ اینها مدیران سایت های انگلیسی هستند که رفتی توی سایتهایشان و چون سر درنیاوردی چی به چی است  الکی توی هرچه مستطیل سفید آن دور و برها بوده چیزهایی نوشتی و «اینتر» زدی. 

۱۳۸۸/۱۲/۱۴

گوشواره‌هایم مال تو، کفش‌هایم نه

می‌گوید: مامان! من این دامن سفید شما را بپوشم؟

می‌گویم: بپوش عزیزم ولی اندازه ات نیست که! به عادت همه سالهای بچگی اش این جمله را می گویم ولی هنوز حرفم تمام نشده می دانم اشتباه کرده‌ام. دوباره یادم رفته که اندازه است. همه لباسهای من اندازه ش است.

اشتباهی است که این هفته‌ها زیاد تکرار کرده‌ام. هی خیال کرده‌ام که این صدای دخترکوچکی است که دارد مامان‌بازی می کند، یواشکی رفته سرکمد، لباس‌ها را ریخته بیرون و الآن است که دامن های بلندی که روی هم پوشیده زیرپاهایش گیر کنند و او را بزنند زمین. هی فکر کرده ام الآن می روم آن اتاق و دستهای کوچکی را می بینم که در آستین بلند بلوزها گم شده‌اند و می‌خندم و بلوز را درمی‌آورم و انگشتهای گمشده را می بوسم. بعد تا خواسته‌ام بروم توی اتاق تا مواظب باشم پیراهن‌های بلند، طفلکی را زمین نزنند، ناگهان دیده‌ام دخترنوجوانی با لباسهای اندازه از در آمده بیرون. دختری که دیگر انگشتهایش در آستین های من گم نمی شوند.

حس عجیبی است وقتی کسی با موها و ابروهایی عین تو، ازت می پرسد:« این گوشواره ها را به من می دهی؟»، کسی که انحنا و حالت گوشهایش زیادی آشناست. سکوت کوتاهی که بعد از هرکدام این جمله‌ها درست می شود، شبیه رخوت بین خواب و بیداری است، رخوت تردید در این دنیا، بودن و نبودن. شاید هم نیستم. شاید تو هستی، شاید تو باید باشی، شاید دیگر تو باید باشی.

در هرکدام این «بله بپوش عزیزم »ها، تکه ای از واقعیت هست که هیچ کس نمی‌داند من آن را دارم می‌پذیرم. تکه تکه، به تعداد لباسهای کم‌شده کمدم و سنجاق ها و گوشواره‌های گمشده کشوهایم.

گاهی روبروی آینه ‌است ( مثل بقیه نوجوانها همیشه روبروی آینه است مگر اینکه کار لازم دیگری پیش بیاید)و من می‌آیم نگاهی به خودم بکنم، نه او را کنار می‌زنم و نه می روم که بعدا بیایم. پشت سرش منتظر‌می‌ایستم و می گذارم مدتها آن روبرو ایستاده باشم و آینه صورت او را نشان بدهد. ما هم قد هم شده ایم. کسی نمی‌داند ایستاده‌ام آن جا و، بی اینکه کف دستهایم باز ‌باشد، دارم می بخشم. حتی چیزهایی را که هنوز به فکرش نرسیده بخواهد دارم می بخشم. کسی خبر نمی شود حتی خودش. فقط می بیند که تا می آید کنار، صورتش را می بوسم. بوسه ای که برای او همان همیشگی است و برای خودم، خیلی معنا دارد. من روزهایی را که از من بلندتر می شود پذیرفته‌ام، همه روزهای آینده را.

تنها چیزی که گذاشته‌ام برای خودم، کفش‌هاست. کفش‌هایی که قرار است پا کنم و بروم جاهایی که همیشه دوست داشته‌ام بروم و هیچ وقت نرفته‌ام. قرار است پاشنه‌هایشان را وربکشم و بدوم دنبال ‌آرزوهایی که هیچ وقت جدی شان نگرفتم. تازه همه شان را هم نمی خواهم: کفش پاشنه‌دارهایی که عروسی به عروسی به هزار زحمت و مصیبت می‌پوشم مال او، پا کند و سیندرلا باشد و شاهزاده تور کند مثل همه عکس های سه چهارسالگی اش که روی آن پاشنه های تیز به زحمت ایستاده و نیمه خالی کفش، در عکس پیداست. فقط کتانی‌ها را بگذارد برای خودم بماند آنهم به‌خاطر جاده‌هایی که سالهاست صدایم می‌کنند. اصلا هیچ بعید نیست این مثل «پا توی کفش دیگران کردن» را هم مادری مثل من از خودش درآورده باشد، می خواسته همه فکر کنند این کار بدی است . می خواسته کاری کند شاید نیایند جلو و کتانی ها را که کودکانه، سفت چسبانده به سینه از او نگیرند.

خوب که فکرش را می‌کنم می‌بینم همه آن چیزها را، حتی پدرش را( دخترها زود پدرها را صاحب می‌شوند) به‌راحتی بخشیده‌ام به‌خاطر همین کفش‌ها. خیلی هم فداکار و قهرمان نبوده‌ام، فقط می‌خواسته‌ام دیرتر بیایند سراغ اینها. خوب که فکرش را می‌کنم می بینم به‌خاطر کتانی‌هایم زنده‌ام. یکی باید این را به دخترم بگوید. یکی که انگار فقط خودم هستم. برای توضیح این آخرین خودخواهی مادرانه، هیچ وقتی مناسب هست؟ یکی از پاگرد بیرون، دارد داد می زند: « مامان! کفشهایم گلی شده. مال تو رو بپوشم؟»

۱۳۸۸/۱۲/۱۲

بخ!بخ! کارمن برآمد!

زن اندیشید که وی را پدر نیست. جدش نیز پیر شده است، دولتش نیز بشده باشد. گفت:« باش تا بیندیشم» و با خود اندیشید که گرد قریش برآیم، اگر به‌یاوم و اگر نه، این خود برجاست. قضا را، در همه شهر بگشت، هیجا کودکی دیگر نیافت. زنان دیگر، هریکی کودکی برگرفتند و گفتند:« ای بدبخت! در همه شهر، کودکی نیافتی که تهی‌دست باز می گردی؟»
وی نزدیک عبدالمطلب آمد، گفت:« بیار آن کودک را تا برگیرم»
عبدالمطلب گفت:« باش! تا از همه باز نماندی به ما نیامدی؟ این کودک از آن عزیزتر است که تو پنداری. من وی را فرا تو ندهم و فرا هیچ دایه ای ندهم»
وی چندان زاری بکرد که عبدالمطلب را دل بر وی بسوخت. محمد را فرا وی داد. چون چشمش بر مصطفا آمد، مهری در دل او افتاد، جوانی و تازگی در وی پدید آمد. گفت:« بخ! بخ! کار من برآمد»
عبدالمطلب گفت:« باش تا به جای تو مبرَتی کنم»
زن گفت:« مرا خود این بس است»
تفسیر سورآبادی-ویرایش جعفرمدرس صادقی-فصل حدیث شرح صدر مصطفی

*از بچگی که توی کتاب دینی هایمان درس کودکی پیغمبر را می خواندیم و معلم هایمان  توضیحات بیمزه ای درباره آن می دادند،از این آقای عبدالمطلب خیلی خوشم می آمد. به نظرم پدربزرگ نازنینی بود. 

۱۳۸۸/۱۲/۱۱

یک آدم مگر چقدر پولک می خواهد؟

روبروی ویترین لباس فروشی زنانه، گیج ایستاده ام: پولک، سنگ، پولک! حتی یک پری دریائی هم اگر پوستش این همه فلس داشت خسته می‌شد. 

۱۳۸۸/۱۲/۱۰

و هر‌روز یکشنبه شد

از پای گودر که بلند می‌شویم به‌اندازه کشیشی که اعترافات شهری را شنیده خسته‌ایم.