۱۳۸۹/۱/۶
نمک بر زخم
بگذار ابرها تیتر باشند
۱۳۸۸/۱۲/۲۶
۱۳۸۸/۱۲/۲۵
وسیله نقلیه سنگین
۱۳۸۸/۱۲/۲۳
تهران دستمال رنگی ندارد!
آدم باید اهل شهری باشد که رقص محلی دارد.هوا که بهاری میشود، بیشتر از همیشه این را می دانم.
رقصهای محلی از کجا میآیند؟ از تکرار حرکات معمول آدمها در آن حوالی: تکرار بذرپاشیدن و دروکردن و نان در تنور گذاشتن. میوه چیدن و شکار و جنگیدن، ولی من اهل شهریام که از تکرار حرکات مردمش، رقص قشنگی در نمیآید.
از سرهم کردن رفتار روزانه مردم شهرمن، ریتم موزون زیبائی درنمیآید و این برای هیچ بهاری خوب نیست. چه صحنه هایی از روزمان را پشت هم بچینیم، هنر، بیرون میآید؟ سر توی ماشینها بردن و گفتن ولیعصر،ولیعصر، ولیعصردربست! یا وقتهایی که صورت خاکستریمان را چسباندهایم به شیشه اتوبوس، جلو را دید می زنیم که تا چشم کار می کند ماشینها بی حرکت ایستادهاند؟ از فحش دادن و ادای حملهدرآوردنمان موقع تصادف با رانندههای دیگر، که رقص جنگ مردانه درنمیآید، بزغالهها را هم که یواشکی از هم میدزدیم و سر آن جنگ و کشاکش درست حسابی راه نمیاندازیم. پس با چی رقص درست کنیم؟ باید کاری باشد، رفتاری، حسی، که دست گردن هم بیندازیم، تکرارش کنیم و زیبائی ازآن آفریده شود. برای این شهرتنها، باید لهجهای پیدا شود. این شهر، جشن گرفتن بلد نیست.
بهار که می شود، آدم باید اهل جایی باشد که بشود با مردمش دست انداخت گردن هم و ترانه خواند و چرخید. شهری که مردمانش دستمالهای رنگی ندارند که در هوا بچرخانند به چه دردی می خورد؟ آدم نباید اهل جایی باشد که مردهایش رقص چوب و شمشیر و تفنگ نمی دانند. آدم نباید اهل شهر مردهای منفعل باشد که خشم و عشقشان نمادی ندارد، که نمی روند در دورها با هم برسر شکاری بجنگند و عرق ریزان و خاک خورده برگردند که برگشتشان را جشن بگیریم.
مردهای ساعت و دیرم شد و اضافه کاری و قسط، چه جشنی دارند بگیرند؟ برای شادی چه آئینی دارند؟ برای وقتهای رهایی، چه اطواری دارند؟ ما مردمان تبعیدی شهر بیرقص، وقتهایی که دلمان خوش است چه باید بکنیم؟*
*آنهایی که هرسال مردم را به خاطر چهارشنبه سوری محکوم می کنند یعنی به ذهنشان نمی رسد شاید مردم این شهر به چیزی احتیاج دارند که حاضرند بسوزند ولی از این هیجان نگذرند؟ شاید آن که می سوزد نیازی ارضا نشده دارد که ازاین همه دستور و نصیحت ما نمی ترسد؟ شاید کارهایی هست که ما فراموش کرده ایم برایش بکنیم؟
۱۳۸۸/۱۲/۲۲
فصل میله نیست
۱۳۸۸/۱۲/۱۹
۱۳۸۸/۱۲/۱۸
۱۳۸۸/۱۲/۱۷
جهنم «کاربران»
۱۳۸۸/۱۲/۱۴
گوشوارههایم مال تو، کفشهایم نه
میگوید: مامان! من این دامن سفید شما را بپوشم؟
میگویم: بپوش عزیزم ولی اندازه ات نیست که! به عادت همه سالهای بچگی اش این جمله را می گویم ولی هنوز حرفم تمام نشده می دانم اشتباه کردهام. دوباره یادم رفته که اندازه است. همه لباسهای من اندازه ش است.
اشتباهی است که این هفتهها زیاد تکرار کردهام. هی خیال کردهام که این صدای دخترکوچکی است که دارد مامانبازی می کند، یواشکی رفته سرکمد، لباسها را ریخته بیرون و الآن است که دامن های بلندی که روی هم پوشیده زیرپاهایش گیر کنند و او را بزنند زمین. هی فکر کرده ام الآن می روم آن اتاق و دستهای کوچکی را می بینم که در آستین بلند بلوزها گم شدهاند و میخندم و بلوز را درمیآورم و انگشتهای گمشده را می بوسم. بعد تا خواستهام بروم توی اتاق تا مواظب باشم پیراهنهای بلند، طفلکی را زمین نزنند، ناگهان دیدهام دخترنوجوانی با لباسهای اندازه از در آمده بیرون. دختری که دیگر انگشتهایش در آستین های من گم نمی شوند.
حس عجیبی است وقتی کسی با موها و ابروهایی عین تو، ازت می پرسد:« این گوشواره ها را به من می دهی؟»، کسی که انحنا و حالت گوشهایش زیادی آشناست. سکوت کوتاهی که بعد از هرکدام این جملهها درست می شود، شبیه رخوت بین خواب و بیداری است، رخوت تردید در این دنیا، بودن و نبودن. شاید هم نیستم. شاید تو هستی، شاید تو باید باشی، شاید دیگر تو باید باشی.
در هرکدام این «بله بپوش عزیزم »ها، تکه ای از واقعیت هست که هیچ کس نمیداند من آن را دارم میپذیرم. تکه تکه، به تعداد لباسهای کمشده کمدم و سنجاق ها و گوشوارههای گمشده کشوهایم.
گاهی روبروی آینه است ( مثل بقیه نوجوانها همیشه روبروی آینه است مگر اینکه کار لازم دیگری پیش بیاید)و من میآیم نگاهی به خودم بکنم، نه او را کنار میزنم و نه می روم که بعدا بیایم. پشت سرش منتظرمیایستم و می گذارم مدتها آن روبرو ایستاده باشم و آینه صورت او را نشان بدهد. ما هم قد هم شده ایم. کسی نمیداند ایستادهام آن جا و، بی اینکه کف دستهایم باز باشد، دارم می بخشم. حتی چیزهایی را که هنوز به فکرش نرسیده بخواهد دارم می بخشم. کسی خبر نمی شود حتی خودش. فقط می بیند که تا می آید کنار، صورتش را می بوسم. بوسه ای که برای او همان همیشگی است و برای خودم، خیلی معنا دارد. من روزهایی را که از من بلندتر می شود پذیرفتهام، همه روزهای آینده را.
تنها چیزی که گذاشتهام برای خودم، کفشهاست. کفشهایی که قرار است پا کنم و بروم جاهایی که همیشه دوست داشتهام بروم و هیچ وقت نرفتهام. قرار است پاشنههایشان را وربکشم و بدوم دنبال آرزوهایی که هیچ وقت جدی شان نگرفتم. تازه همه شان را هم نمی خواهم: کفش پاشنهدارهایی که عروسی به عروسی به هزار زحمت و مصیبت میپوشم مال او، پا کند و سیندرلا باشد و شاهزاده تور کند مثل همه عکس های سه چهارسالگی اش که روی آن پاشنه های تیز به زحمت ایستاده و نیمه خالی کفش، در عکس پیداست. فقط کتانیها را بگذارد برای خودم بماند آنهم بهخاطر جادههایی که سالهاست صدایم میکنند. اصلا هیچ بعید نیست این مثل «پا توی کفش دیگران کردن» را هم مادری مثل من از خودش درآورده باشد، می خواسته همه فکر کنند این کار بدی است . می خواسته کاری کند شاید نیایند جلو و کتانی ها را که کودکانه، سفت چسبانده به سینه از او نگیرند.
خوب که فکرش را میکنم میبینم همه آن چیزها را، حتی پدرش را( دخترها زود پدرها را صاحب میشوند) بهراحتی بخشیدهام بهخاطر همین کفشها. خیلی هم فداکار و قهرمان نبودهام، فقط میخواستهام دیرتر بیایند سراغ اینها. خوب که فکرش را میکنم می بینم بهخاطر کتانیهایم زندهام. یکی باید این را به دخترم بگوید. یکی که انگار فقط خودم هستم. برای توضیح این آخرین خودخواهی مادرانه، هیچ وقتی مناسب هست؟ یکی از پاگرد بیرون، دارد داد می زند: « مامان! کفشهایم گلی شده. مال تو رو بپوشم؟»