بچه که بودم و آقاها سرمنبر جملههای حضرت علی را میخواندند پیش خودم فکر میکردم چقدر این امام اول از خودش تعریف کرده است. بهمان گفته بودند آدمهای خوب متواضع اند، از خودشان تعریف نمیکنند.
حالا که بزرگ شدهام و آدمهایخوب زیادی دیدهام که پیش آدمهاینادان، نمیدانستهاند چطور باید خودشان را معرفی کنند؟نمیدانستهاند با چه ادبیاتی باید حرف بزنند؟حالا پارههای نهجالبلاغه را که میخوانم، گریه ام میگیرد. گریهام میگیرد از اینکه هروقت میخواسته خطبه بخواند مجبور بوده به جای اینکه حرفش را بزند،هی اولش بگوید: یادتان نیست من با رسول بودم؟ گوش کنید حرفم را.ببینید من همانم که ...
چه اوضاعی بوده مگر که مرد مجبور بوده مدام خودش را معرفی کند؟
۱۳۸۹/۴/۵
۱۳۸۹/۳/۳۱
یک اتفاق تازه
اگر اندک علاقه ای به داستان دارید سری جدید مجله همشهری داستان را که تازه شماره یک آن منتشر شده نگاهی بیندازید. ارزشش را دارد.
۱۳۸۹/۳/۲۷
بذارین صدای اردک دربیارم
هیچ زنی بهم هشدار نداده بود.باید میگفتند.هیچ کدامشان رابه خاطراین نگفتن نمیبخشم.مادرم و بقیه زنهاکه مدام مادری را فهرست میکردند و تحویلم میدادند، چرا هیچ وقت نگفتند؟ گفته بودند سه ماهی، همه اش باید شیربدی و بادگلو بگیری و پوشک عوض کنی، گفته بودند یک سالی باید دنبالش بدوی که نخورد زمین یا آشغال دهنش نگذارد. گفته بودند دوسالی باید چشمت بهش باشد که کار خطرناکی نکند، گفته بودند سه سالی بهانه گیری می کند و پا زمین می کوبد و باید هرچه میخواهد بهش بدهی... ولی این را نگفته بودند.
هیچ زنی بهم هشدار ندادهبود که وقتت تمام میشود: یک شبی وقتی مثل شبهای دیگر دراز کشیدهای کنارشان ، کتاب قصه را گرفته ای بالا و داریهیجان زده میگویی:« بعد اردکه گفت الآن من میپرم.کواک کواک کواک» هنوز کواک آخرت تمام نشده،ناگهانی دخترت میگوید:« مامان! ننوشته اردکه نوشته اردک» و تو ساکت میشوی. طولانی ساکت میمانی. آن قدر که پسرت بپرسد:« مامان چی شد؟ اردکه پرید؟» و دخترت تته پته کنان بخواند« جوجه گفت خوب من هم می پرم » چرا هیچ کس نگفته بود تمام میشود؟ چرا به ذهنت نرسیده بود که یک روزی خودشان کتاب میخوانند؟خودت در جشن آخر سال کلاس اول دخترت شرکت کردهای ولی به فکرت نرسیده که این یعنی دیگر قصه هایشان را خودشان میخوانند. فکر کردهبودی این لذت را تا ابد بهت بخشیدهاند که دراز بکشی کنارشان و حیوانات مختلف بشوی،صدایت را بلرزانی یا کلفت کنی و هیجان و تعلیق قصه در چشمهایشان، همان جا کنار تو باشد. نفس نفس زدن هایشان به خاطر سرنوشت شاهزاده یا جادوگر،همان جا کنار گوش تو باشد. سکوت آخر قصه و آن سئوالهای نازنین را فکر کرده بودی ابدی است. ولی ...
از لحظه آن اتفاق خیلی گذشته.حالا سالهاست گاهی که بچههاخانه نیستند کتابهایشان را برمیداری و دزدکی میخوانی ولی خودت هم میدانی دیگر هیچ وقت در زندگیت بززنگوله پا نخواهی شد. دیگربه سبکی و سرزندگی یک جوجه پرطلا، نمی توانی جیک جیک کنی. هیچ وقت. ...»
برای من تصویر کردن این ماجرا سخت بود ولی شماها دیگر جرات ندارید سالها بعد در وبلاگتان بنویسید هیچ زنی هشدار نداده بود.همین!
هیچ زنی بهم هشدار ندادهبود که وقتت تمام میشود: یک شبی وقتی مثل شبهای دیگر دراز کشیدهای کنارشان ، کتاب قصه را گرفته ای بالا و داریهیجان زده میگویی:« بعد اردکه گفت الآن من میپرم.کواک کواک کواک» هنوز کواک آخرت تمام نشده،ناگهانی دخترت میگوید:« مامان! ننوشته اردکه نوشته اردک» و تو ساکت میشوی. طولانی ساکت میمانی. آن قدر که پسرت بپرسد:« مامان چی شد؟ اردکه پرید؟» و دخترت تته پته کنان بخواند« جوجه گفت خوب من هم می پرم » چرا هیچ کس نگفته بود تمام میشود؟ چرا به ذهنت نرسیده بود که یک روزی خودشان کتاب میخوانند؟خودت در جشن آخر سال کلاس اول دخترت شرکت کردهای ولی به فکرت نرسیده که این یعنی دیگر قصه هایشان را خودشان میخوانند. فکر کردهبودی این لذت را تا ابد بهت بخشیدهاند که دراز بکشی کنارشان و حیوانات مختلف بشوی،صدایت را بلرزانی یا کلفت کنی و هیجان و تعلیق قصه در چشمهایشان، همان جا کنار تو باشد. نفس نفس زدن هایشان به خاطر سرنوشت شاهزاده یا جادوگر،همان جا کنار گوش تو باشد. سکوت آخر قصه و آن سئوالهای نازنین را فکر کرده بودی ابدی است. ولی ...
از لحظه آن اتفاق خیلی گذشته.حالا سالهاست گاهی که بچههاخانه نیستند کتابهایشان را برمیداری و دزدکی میخوانی ولی خودت هم میدانی دیگر هیچ وقت در زندگیت بززنگوله پا نخواهی شد. دیگربه سبکی و سرزندگی یک جوجه پرطلا، نمی توانی جیک جیک کنی. هیچ وقت. ...»
برای من تصویر کردن این ماجرا سخت بود ولی شماها دیگر جرات ندارید سالها بعد در وبلاگتان بنویسید هیچ زنی هشدار نداده بود.همین!
۱۳۸۹/۳/۲۳
امشب شان
این قدر دوست دارم که مادرم و خواهرهایم و مذهبیهای خوب، زمان و مکان را یک عنصر زنده میدانند و باهاش روابط دارند.
برایشان فرق میکند الآن رجب است یا جمادی الاول. برایشان فرق میکند الآن کجای ماه است ؟ جمعه است که باید دعای سمات بخوانند یایک روز دیگر. با روح این عنصر زنده ارتباط میگیرند . مکان هم برایشان همین طور است. مادرمن، شمال و جنوب و شرق و غرب اش با رو به قبله و پشت به قبله و رو به امام رضا و پشت به امام رضا معلوم میشود.فرق روح مسجد و خانه و حرم و صحن را میفهمد. زمان ومکان برایش زنده است. آن قدر زنده که می تواند خدا را به حق این وقت ساعت یا به حق این ماه عزیز یا این جای عزیز قسم بدهد. حسرت میخورم بهشان که دنیایشان این قدر معنیدار است. مرده و یک رنگ و جامد نیست.خیلی فرقش است که روزی که چشمت را بهش باز کردی به نظرت فقط یک روز باشد یا یک موجود زنده که با تو یک رابطهای دارد.زندگی کردن توی دنیایی که پر از نشانهو راز است ، لابد خیلی کیف دارد. دست کم کم اش اینکه هیجانانگیزتر از نفسکشیدن در یک دنیای صامت بیجان و بیرنگ است که مثل یک چهارچوب بیرون تو ایستاده و ربطی به تو ندارد.
. خوش به حال مادرم و خواهرهایم و مذهبیهای خوب که امشبشان شب اول رجب است
برایشان فرق میکند الآن رجب است یا جمادی الاول. برایشان فرق میکند الآن کجای ماه است ؟ جمعه است که باید دعای سمات بخوانند یایک روز دیگر. با روح این عنصر زنده ارتباط میگیرند . مکان هم برایشان همین طور است. مادرمن، شمال و جنوب و شرق و غرب اش با رو به قبله و پشت به قبله و رو به امام رضا و پشت به امام رضا معلوم میشود.فرق روح مسجد و خانه و حرم و صحن را میفهمد. زمان ومکان برایش زنده است. آن قدر زنده که می تواند خدا را به حق این وقت ساعت یا به حق این ماه عزیز یا این جای عزیز قسم بدهد. حسرت میخورم بهشان که دنیایشان این قدر معنیدار است. مرده و یک رنگ و جامد نیست.خیلی فرقش است که روزی که چشمت را بهش باز کردی به نظرت فقط یک روز باشد یا یک موجود زنده که با تو یک رابطهای دارد.زندگی کردن توی دنیایی که پر از نشانهو راز است ، لابد خیلی کیف دارد. دست کم کم اش اینکه هیجانانگیزتر از نفسکشیدن در یک دنیای صامت بیجان و بیرنگ است که مثل یک چهارچوب بیرون تو ایستاده و ربطی به تو ندارد.
. خوش به حال مادرم و خواهرهایم و مذهبیهای خوب که امشبشان شب اول رجب است
۱۳۸۹/۳/۱۹
عادت نکن عزیز! عادت نکن!
در «رهایی از شائوشنگ»، یک سکانس هست که من بعضی روزها به خاطرش زنده می مانم.به خاطر لحظهای که زندانیها سرشان راآورده اند بالا؛ هرچیزی دستشان بوده افتاده زمین و با دهان باز خیره مانده اند به شیشه های اتاق نگهبانی.
اندی، توانسته خودش را برساند به اتاق نگهبانی،موفق شده از بلندگوی زندان، برای همه لباس راهراههایی که دارند دقیقا همان کارهای هر روزشان را میکنند، موسیقی پخش کند. ترانهای که یادشان می اندازد پیش از این روزمرگی، زندگی دیگری بود.
بعضی روزها هست که آدم دلش میخواهد زنده بماند که اندی باشد. اگر بشود این چشمهای افسردهای که اصولا یادشان رفته می شود اینجوری نباشد،یک بار دیگر، یک لحظه دیگر، برق بزنند .اگر بشود...
شکوهش هم به همین است که اندی، خودش یکی از همان راه راههاست، یکی از همان چشم افسردهها. توقعش هم زیاد نیست. توقع ندارد همه اینها را فراری بدهد، فقط برای اینکه چشمها یک بار دیگر برق بزنند. همین.
!
اندی، توانسته خودش را برساند به اتاق نگهبانی،موفق شده از بلندگوی زندان، برای همه لباس راهراههایی که دارند دقیقا همان کارهای هر روزشان را میکنند، موسیقی پخش کند. ترانهای که یادشان می اندازد پیش از این روزمرگی، زندگی دیگری بود.
بعضی روزها هست که آدم دلش میخواهد زنده بماند که اندی باشد. اگر بشود این چشمهای افسردهای که اصولا یادشان رفته می شود اینجوری نباشد،یک بار دیگر، یک لحظه دیگر، برق بزنند .اگر بشود...
شکوهش هم به همین است که اندی، خودش یکی از همان راه راههاست، یکی از همان چشم افسردهها. توقعش هم زیاد نیست. توقع ندارد همه اینها را فراری بدهد، فقط برای اینکه چشمها یک بار دیگر برق بزنند. همین.
!
۱۳۸۹/۳/۱۳
پوچ، فقط اشتباه من در اشاره است؟
مدام معصومانه به خود می گویم که شاید به دست اشتباهی اشاره کردهام و گل، توی آن یکی مشتت بوده. مطمئنی وسط بازی،گل را جایی پشت سرت قایم نکردی؟ .
اشتراک در:
پستها (Atom)