۱۳۸۹/۱۱/۱۳
۱۳۸۹/۱۱/۱
از طرف ما
در «داستان همشهری» بهمن یک داستان هست به اسم« از طرف ما» داستان کسی که در چاپخانه کار می کند و یک بار فرم های چاپ قرآن را اشتباه می زند و به خاطر این اشتباه هم کارش را از دست می دهد و هم مجبور است خسارت صاحب کارش را بابت قرآن ها بدهد و هم قرآن ها روی دستش می ماند و باید بیاورد خانه. این فقط اول داستان است.
نویسنده داستان که اتفاقا آدم معروفی هم نیست داستانش را به طرز عجیبی از لب مرز کلیشه ها رد کرده و نجات داده. اگر داستان همشهری خوان هستید این قصه را از دست ندهید.
نویسنده داستان که اتفاقا آدم معروفی هم نیست داستانش را به طرز عجیبی از لب مرز کلیشه ها رد کرده و نجات داده. اگر داستان همشهری خوان هستید این قصه را از دست ندهید.
۱۳۸۹/۱۰/۲۳
۱۳۸۹/۱۰/۱۷
باغ مخفی
عاشق اینم که قرآن میگوید بهشت را برای خوبها میآوریم نزدیک(واز لفت الجنه للمتقین غیر بعید)
رمزوارگی این نزدیک آمدن بهشت، خیلی لطف دارد.دوست دارم که نمی گوید آنها را می بریم نزدیک. نمی چسبد آدم را بردارند ببرند جایی. می گوید بهشت را می آوریم دم دستشان. لازم است دیگر. آدم باید گاهی یک بهشت دم دستش باشد.
رمزوارگی این نزدیک آمدن بهشت، خیلی لطف دارد.دوست دارم که نمی گوید آنها را می بریم نزدیک. نمی چسبد آدم را بردارند ببرند جایی. می گوید بهشت را می آوریم دم دستشان. لازم است دیگر. آدم باید گاهی یک بهشت دم دستش باشد.
۱۳۸۹/۱۰/۷
لذتِ فشردن جوش با دوناخن
برای خودش روز معرفت بزرگی است وقتی در نوجوانی میفهمیم بعضی آینهها آدم را قشنگتر از بعضیهای دیگر نشانمیدهند- بسته به نوع آینه و نورپردازی و حال و روزمان دارد ولی در نوجوانی آدم دلش نمیخواهد به عوامل طبیعی فکر کند- بعد هی ما را میبییند که می رویم آنجا و بعد آن یکی جای دیگر که آینهاش فرق میکند و بین دو آینه مدام تصویرمان از آیندۀ خودمان عوض میشود. هی در فاصلۀ بین دو آینه سرنوشتمان زیر و رو میشود .
۱۳۸۹/۱۰/۲
سکوت سطل آشغال دستمال هاست
سکوت سرشار از دودوتا چهارتاهاست. لبریز از عافیتطلبی و دستمال هایی که به سر نبسته اند چون سری درد نمیکرده. تازگیها چقدر کم سری درد میکند.
یادش بخیر سکوتی که پیشترها می شناختم ، سرشار از ناگفته ها و اعتراف به عشقهای نهان..
یادش بخیر سکوتی که پیشترها می شناختم ، سرشار از ناگفته ها و اعتراف به عشقهای نهان..
۱۳۸۹/۹/۱۶
شتاب
اول محرم که میشود من همش این بیت شهریار توی سرم تکرار می شود:
بس که محملها برد منزل به منزل با شتاب / کس نمیداند عروسی یا عزا دارد حسین
پر از تصویر و حس است.
شاید هم برای این خیلی دوستش دارم که محرمها خودم همیشه همین حس حرکت آدمها در جایی را دارم. همش به نظرم میآید یک گروهی اصلا نمی دانم کی ولی یک مردمی یک جایی دارند حرکت میکنند.آرام هم نه، با شتاب. نشسته ام یک جایی و کاری کاملا بی ربط می کنم حتی در سالهایی خارج از این کشور و اینجا هم بوده ام باز همین به نظرم آمده: یک گروهی دارند میروند
نه اینکه فکر کنم دارم امام و یاران را می بینم که به مقتل می روند نه. آدم روحانی و معنوی که نیستم از این چشم ها داشته باشم. اتفاقا اصلا این جوری نیست. فقط حس حرکت یک گروهی از یک جایی به جایی دیگر را دارم. این قدر حس قوی و روشنی است که حالا دیگر تقریبا مطمئنم هر محرم یک عده از یک جایی می روند یک جای دیگر. ولی ما نمی فهمیم.. .
بس که محملها برد منزل به منزل با شتاب / کس نمیداند عروسی یا عزا دارد حسین
پر از تصویر و حس است.
شاید هم برای این خیلی دوستش دارم که محرمها خودم همیشه همین حس حرکت آدمها در جایی را دارم. همش به نظرم میآید یک گروهی اصلا نمی دانم کی ولی یک مردمی یک جایی دارند حرکت میکنند.آرام هم نه، با شتاب. نشسته ام یک جایی و کاری کاملا بی ربط می کنم حتی در سالهایی خارج از این کشور و اینجا هم بوده ام باز همین به نظرم آمده: یک گروهی دارند میروند
نه اینکه فکر کنم دارم امام و یاران را می بینم که به مقتل می روند نه. آدم روحانی و معنوی که نیستم از این چشم ها داشته باشم. اتفاقا اصلا این جوری نیست. فقط حس حرکت یک گروهی از یک جایی به جایی دیگر را دارم. این قدر حس قوی و روشنی است که حالا دیگر تقریبا مطمئنم هر محرم یک عده از یک جایی می روند یک جای دیگر. ولی ما نمی فهمیم.. .
۱۳۸۹/۹/۷
۱۳۸۹/۹/۳
اشتراک در:
پستها (Atom)