۱۳۸۹/۷/۳۰

خسته ام از این دویی. دویی.دویی

پناه بردن از واقعیت به خیال بعد ترسیدن از هجوم خیال و پناه‌گرفتن در واقعیت .
کی رها‌می‌شوم ازاین هزارتوهای تناقض؟

۱۳۸۹/۷/۲۷

برجعلی در کیوسک

همشهری داستان شماره آبان آمده روی کیوسک و عکس های کورش ادیم از پیرمردی به نام برجعلی در آن هست که حال آدم را حسابی خوب می کند.

۱۳۸۹/۷/۲۶

بندهای کفش مثل هم نیستند*

فرق‌می‌کند که بندکفشت را خریده‌باشی یاهدیه گرفته‌باشی. آنهایی که این را می‌‌دانند با آنهایی که این را نمی‌دانند برابر نیستند.

* ببخشید که مبهم است. شاید بعضی ها بفهمند

۱۳۸۹/۷/۲۳

آخرجاده‌ها

از اصفهان بر‌می‌‌‌گردیم یا شیراز، از شمال یا یزد، تبریز یا مشهد.
عقب‌ِماشین پُر‌ است از سبد‌های‌چوبی یا زیتون، بادمجان‌قلمی یا سوغاتی‌های‌شیرین‌شهرهای‌دور. ما تمام‌راه سئوال‌پرسیده ایم. شعر ‌خوانده‌ایم یا ‌روی‌شیشه‌ماشین، صورت کشیده‌ایم. به‌خاطر‌ِ سنگی شبیه‌بستنی و بره‌ای در دورها، بالا و پائین پریده‌ایم. بعد بهانه‌گرفته‌ایم. خوراکی‌های‌مانده‌ از سفر را داده‌اند ساکت‌بمانیم. دور‌ و برمان پُر‌است از خرده‌های‌کیک، تکه‌های‌نان و ذره‌های‌پنیر، لب‌هایمان قهوه‌ای از آخرین‌شکلات، کمی مانده به شهر خوابمان می‌برد. خوابیم ولی حس‌می‌کنیم ماشین جلومی‌رود. متوجهیم گاه‌گاهی گردن‌مان به یک‌طرف خم‌می‌شود. بعد، دیگر هیچ حسی نداریم. هیچ حسی نداریم تا وقتی یکهویی نفسشان گوش‌هایمان را گرم‌می‌کند« من کفشهاشو در‌می‌آرم، تو یواش بغلش‌کن بذارش رو‌یِ‌بالش» لای‌ِپلک‌ها را باز‌می‌کنیم. ماشین ایستاده. جلویِ در خانه‌ایم. پلک‌ها بسته.
« پتو بپیچ دورش. عرق داره. لرز‌می‌گیره»
خانه بوی‌خودش را می‌دهد. لای‌پلک‌‌ها باز. عروسک‌ یا ماشین‌ها، قطار یا مداد‌رنگی‌ها سرجایشان هستند. پلک‌ها بسته. خانه بوی‌خودش را می‌دهد..
« آروم بذارش. بد‌خواب نشه»
«بدخواب... نشه»
«بدخواب.....ن..ش..ه»

۱۳۸۹/۷/۱۲

تعدادی ترنج و کارد‌ِخونی به فروش‌می‌رسد

زنها هیچ‌وقت نتوانستند تصمیم‌شان را بگیرند که مرد‌شاعر‌مسلک دوست‌دارند یا مرد فنی و کاردان.مردهای‌فنی و همه‌کار‌دان که مرثیه‌ای برای‌رویای‌عشق‌اند، با شاعر‌مسلک‌ها هم که مجبور‌می‌شوی قبض‌های خانه را خودت بدهی، لامپها را خودت عوض‌کنی، سوسک‌های‌آشپزخانه را هم خودت بکشی. جمع بین این دوتا هم که از مادر زاده‌نشده است.این‌است که زنها روز‌به‌روز که عاقلتر‌می‌شوند و به این‌مقولات بیشتر فکر‌می‌کنند بیشتر به‌این نتیجه‌می‌رسند که برای هیچ مردی لازم‌نیست انگشت ببُری.

زلیخاهای‌موجود هنرشان‌این‌است که می‌توانند‌وانمود‌کنند این را نمی‌دانند. شما حالا خیلی هم احساس‌‌یوسفی نکن عزیز!

سرگردان در ضمیر

اگر یک‌نفر بخواهدبفهمد چه‌سرگردانی‌خنده‌داری در روابط‌فعلی‌ما با انواع‌آدمها حاکم‌است کافی‌است به سرگردانی‌ما بین‌ضمیر‌«شما» و «تو» دقت‌کند. یک‌عده‌‌نادری هنوز در همه‌ارتباطاتشان از «شما» استفاده‌می کنند، حتی با‌ بچه‌هایشان. برای‌یک‌عده کلا همه «تو» شده‌اند،حتی همکار‌چندسال‌بزرگتر‌اداره. بقیه،این‌وسط دایره‌های متفاوتی تشکیل‌می‌دهند؛ ضمیرشان «تو» است فعلشان هنوز جمع. ضمیرشان «شما»ست فعلشان مفرد. با یک نفر صبح «تو» هستند عصر «شما». بعضی مفرد و جمع بودن فعلهایشان با حال و حوصله‌شان تغییر می کند.گروهی در‌حضور فعلشان جمع است در غیاب‌خود طرف مفرد.یک‌عده ذاتشان این‌نیست می‌خواهند به‌رنگ‌جمع درآیند ضمیر «تو» و فعل‌مفرد را در چنان‌ صمیمیت‌تصنعی‌‌ای به‌کار‌می‌برند که می‌خواهی سرشان داد‌بزنی که ما کی باهم فامیل‌شدیم؟ ...
نماد روشنی است از وضع‌سرگردان همه بین‌سنت و زمانه‌نو. بین خیلی از مفاهیمی که ارتباطات‌ما را شکل‌می‌دادند و دگرگون‌شده‌اند....