۱۳۸۸/۱۲/۸

غنائم اسفندیّه

و از نشانه‌های اینکه مردی 40 سالگی را رد کرده، این است که «سررسید»‌های زیاد داشته باشد.

بر مردی که 40 سالگی را رد‌کرده، فرض است که از نیمه بهمن یا اوایل اسفند، مراسم سنواتی جمع کردن سررسید و تقویم شرکتهای مختلف را آغاز کند و هرسال تلاش کند نامهای تازه‌تری به گنجینه‌اش اضافه کند. شرکتهایی که نامشان حس مردانه قوی تری دارد در اولویت اند:« سیمان آبیک، ایران ترانسفو، سنگ سهند، جرثقیل الوند...»، سررسیدهایی که قبل از شماره تلفن های ضروی و کد کشورهای مختلف،صفحه ای با ستونهای بدهکار، بستانکار، مانده و شرح دارند، غنیمت مهمتری محسوب می‌شوند و البته، ستون عریضی برای ملاحظات هم همیشه لازم است.

 مهم نیست که مرد، راننده تاکسی است یا متصدی آسانسور، هر مردی باید دقت کند که تقویمی‌که به دست می‌آورد، صفحه جلسات داشته باشد: شرح جلسه، افراد حاضر و نتایج .همه این جزئیات در این مراسم سنواتی مهم هستند.

می‌توان در یکی از صفحات این سررسیدها نوشت: -20 هزار تومان دستی به باجناق-،.می‌توان همین را هم ننوشت و تا آخر سال آن را همین طور سفید نگه داشت. مهم این است که یکی از این تقویم ها را باید گذاشت بالای داشبورد ماشین و گاهی اسکناس‌ها را از لای آن درآورد. مهم این است که وقتی می‌روی قسط وام مسکن را بدهی، «سررسید»ات را بگذاری روی پیشخوان بلند بانک و بعد سئوالت را بپرسی. مهم است.

۱۳۸۸/۱۲/۷

زندگی با «دلمونته»

همه آنهایی که تا حالا اسباب‌کشی داشته‌اند، می‌دانند که قدم اول در این راه، پیدا‌کردن کارتون «موز دلمونته» است. این کارتونها، به خاطر محکم‌بودن کف و داشتن دسته و انواع فضایل دیگر، گویی از ازل برای همین موضوع ساخته شده‌اند و موز، بهانه ای بیش نبوده است. 
اما فصلهایی از سال هست که گونه‌های اصل و دست‌اول این کالا به شدت کمیاب می‌شود وکارتونی که شما از کنار کوچه به خانه می‌آورید ممکن است سه نوع دست‌خط با سه رنگ ماژیک روی آن باشد. اولی نوشته:« لباسهای کوچک‌شده بچه‌ها» و دورش را با همان ماژیک قرمز دایره کشیده. دومی خطی شتابزده است:« ظروف آشپزخانه -کریستالهای عروس» و سومی با ماژیک آبی درشت نوشته:« پتوبرقی، کمربند‌طبی- داروهای مادرجون»!

۱۳۸۸/۱۲/۳

خداحافظ شازده

آقای سنت اگزوپری! شازده کوچولوی عزیز!

خواستم به اطلاع برسانم پسرمن و بقیه پسرهای کلاسش نمی‌خواهند خلبان شوند.  از شنیدن کلمه پرواز چشمهایشان برق نمی‌زند، حتی بادبادک هم هوا نمی‌کنند. معلمشان می‌گوید پسرهای کلاس یا می‌خواهند فست فود بزنند یا فروشنده لوازم کامپیوتری بشوند و یا مغازه لوازم صوتی تصویری داشته باشند. معلمشان می‌گوید وقتی به آنها می‌گویم اگر این کاره نشدید چی؟ آنها می‌گویند سی دی فروش می‌شویم. پسرمن و بقیه دوستانش وقتی با هم هستند درباره این آرزو حرف می‌زنند که اگر یک مغازه در پاساژ پایتخت یا علاء الدین داشتند چی می‌شد؟ ( کلمه چی را با تاکید روی چ و کشیدگی یاء می‌گویند)

آقای اگزو! شازده عزیز!

من از زمینی که پسرهایش نخواهند فضانورد یا خلبان بشوند می‌ترسم. سیاره شما، جا برای یک نفر دیگر دارد؟

 

۱۳۸۸/۱۲/۲

رسالت-رسالت

اگر دیدی جوانی ایستاده در« میدان رسالت»، سرش را می آورد توی تاکسی و به راننده می گوید: « آقا رسالت!»، بدان .....
 

چقدر تازگی تعداد آدمهایی که این اشتباه را می کنند زیاد شده. عجیب تر؛ خود راننده هایند که اصلا دیگر از این دست اشتباهات تعجب هم نمی کنند. حتی لبخند هم به لبشان نمی آید. انگار که هر چیزی در این شهر طبیعی باشد، هرنوع حواس پرتی معمولی باشد. راحت می گذرند. جوری که انگار فقط مسیرشان از رسالت به رسالت نیست و طرف باید صبر کند برای ماشین بعدی. حتی صبر نمی کنند طرف تته پته اش را بکند و حرفش را درست کند. 
شهر ترسناکی شده است. 

۱۳۸۸/۱۱/۲۹

catch me if you can

جای مامورین امنیتی بودم، زن میان سالی با کیف بزرگ را برای پاره ای تحقیقات دستگیر نمی‌کردم. به دردسرش نمی‌ارزد. باور کنید نمی‌ارزد.

کیف های زنان میان سال، اصولا مشکل فهمیدن دارد. اشیای داخل این کیفها واژگان زبانی ناشناخته اند که به ریشه های تاریخی متعدد متصل می‌شوند و راز گشایی آنها می‌تواند هرمامور امنیتی خبره ای را دچار مشکلات عجیب کند.مثلا همین خود من! یک قطره خیلی کوچک ژاپنی تقویت گیاه ( برای گلدانهای خانه، محل کار و گیاهان نیازمند)،همیشه ته کیفم است که می‌تواند مامور بدبخت را کاملا سرگردان کند  و مجبورش کند برای اینکه مطمئن شود این مایعی برای ریختن در چای مردم و مسموم کردن نیست از سه چهار آزمایشگاه حرفه ای پلیس کمک بگیرد.

ماموری که قرار باشد این توبره های مرموز را تفتیش کند، اولین مشکلش، پیدا کردن همه فضاها خواهد بود. جیب و زیپ‌ها، در این خورجین‌ها از طبقات فایل‌های بایگانی مدارک دراداره‌ آگاهی بیشتر است و اگر بتواند همه آنها را بیابد، مستحق یک سردوشی جدید یا مدال از رئیسش خواهد بود. وقتی هم بخواهد نفس راحتی بکشد که همه جاهای ممکن را پیدا کرده ، تازه با کیف پول و کیفکی با لایه های بسیارمواجه می‌شود که در یکی از جیب هاست. این کیفک ها که اضافه شده اند تا جور کم بودن فضای طبقه بندی در کیف را بکشند، بطور معمول از کازیه روی میز رئیس اداره امنیت ملی شلوغترند و مخصوص پرونده های سرگردان و انواع فاکتورهای جدیدی هستند که از سوپر تا مانتوفروشی، جدیدا اخذ شده اند. مشکل دوم مامور، شکلات ها ی سرگردان در همه جیبها خواهد بود که برای کودکان گریان احتمالی در خیابان و مجامع عمومی‌دیگر،جاسازی شده اند و البته کارت ویزیت های دکترها، مشاورها و آرایشگاه های مختلف برای توصیه به زنانی که سر درد دلشان برای آدم، در تاکسی، یا مهمانی باز می‌شود.

اما مرحله مهمتر امنیتی، فهرست های خرید هستند. این فهرست ها که در بعضی موارد لازم بصورت مخفف نوشته می‌شوند، جدا مشکوک می‌زنند و مشکل این است که هرچقدر متهمه را بزنید فقط سرخ می‌شود و راز این مخفف ها را نخواهد گفت و مامور امنیتی که با مرکز تماس بگیرد، مسئول دایره رمز گشائی هم به او می‌گوید که کمکی نمی‌تواند بکند. در درجه دوم اهمیت، بعد از فهرست های خرید، یادداشت یادآوری است که زن، گوشه یکی از فاکتورها یا کارت ویزیت ها درباره کارهایی که امروز باید بکند گذاشته. ممکن است نوشته باشد:« زنگ لول برای مامان عصر» که از نظر خودش یعنی یادم باشد به آقای لولچیان راننده مدرسه پسرم زنگ بزنم که امروز عصر او را به جای خانه خودمان ببرد خانه مامان ولی از نظر آن بدبختی که دارد کیف را می‌گردد ....

در این جا لازم است بگویم که این مردهای لوس اند که خیال می‌کنند اگر یک ساعت ادا و اطوارآمدند و بعد از کیسه شان یک موش درآوردند، باید اسم خودشان را بگذارند شعبده باز. خود من اگر کنار زن میان سال بچه داری مثل خودم نشسته باشم، اصلا حیرت زده نمی‌شوم اگر برای سرگرم کردن بچه ای که آن نزدیکی دارد گریه می‌کند، ناگهان از توبره بزرگش خرگوش یا کبوتر زنده بیرون بیاورد، کیف های زنانه، ظرفیت شعبده هایی بیش از این را دارند و ما کاملا بی ادعا این کار را انجام می‌دهیم.

اصولا ما زنها نیمی‌از وقتمان را به حدس زدن احتمالات ممکن می‌گذرانیم (اگر هوا آفتابی باشد، اگر بچه تشنه شد، اگر باران بیاید، اگر گریه ام بگیرد) و در نیمه دیگر وقت، داریم اشیای احتیاطی برای آن احتمالات را در کیفمان می‌گذاریم.

این بود اعترافات من. لازم است زیر این برگه ها را امضا کنم؟ اگر لطف کنید یک رسید برای این اعترافات بدهید که بگذارم توی کیفم ممنون می‌شوم. لازم است آدم احتیاطا رسید همه چیز را در کیفش داشته باشد.

 

۱۳۸۸/۱۱/۲۵

یک نذر کوچک و خوب

نذرخوب، سلیقه می‌خواهد. نیازمندی، قشنگ و غیر قشنگ دارد و ما مردمان دنیای امروز، نیاز قشنگ را بلد نیستیم. مراسم آئینی التماس، را هم دلمان می‌خواهد تلگرافی برگزار کنیم. ما برای کارهای آن طرفی مان هم بی سلیقه و شتابزده شده ایم. چون ادب، وقت می‌خواهد و لابد ما وقت نداریم.. حاجت را هم می‌خواهیم زود تمام بشود برود پی کارش. توقع داریم کارهای دیگر سو، هم با کارت کشیدن و اسکناس درآوردن راه بیفتد، دیگر نهایتا با کشتن یک گوسفند.

ولی مردمان قدیم، عشق را بلد بوده اند. نذر را بلد بوده اند. درهای چوبی تراشیده شده برای حرم در سالهای دور را در موزه امام رضا نگهداشته اند. تا شعاع چند متری اش هنوز بوی عشق می‌آید.کاشی هایی هست که ذکرهای لب کاشیکار هنوز توی اسلیمی‌هایشان می‌رقصد. قالی هایی هست که دلت بخواهد پوست صورتت را بچسبانی به خط ناشیانه ای که در آخرین رج نوشته: اهدائی از طرف رباب رستم آبادی به حرم امام هشتم. مردمان قدیم، هنر نذر می‌کرده اند. وقت نذر می‌کرده اند.

شاید وقتش رسیده ما هم به نذرهای نو فکر کنیم. ما که نسل پارچه بستن به قفل های ضریح نیستیم،.به پیشکش ها و آئین های تازه فکر کنیم. شاید بشود سکوت و فکر نذر کرد. کلمه هم خوب است. ترانه های نذری، فکرش را بکن: آقا نذر می‌کنم اگر این طور و آن طور شد برایتان ترانه ای بگویم که مردی که در ترافیک شبانگاهی خیابانها  مانده، بتواند آن را زیر لب تکرار کند. به یک چیز تازه باید فکر کنیم. حتی خود نیاز را هم می‌شود نذر کرد.

۱۳۸۸/۱۱/۲۳

محمد‌‌ش

عتابهای قرآن به پیامبر را دوست دارم: مگر خودت یتیم نبودی ما پناهت دادیم؟ مگر سینه ات تنگ نبود ما کمکت کردیم؟ مگر بارهای روی دوشت را ما برنداشتیم؟ تشرهای خدا به پیامبر، لحن عجیبی دارد. حتی اگر مفسرین بگویند خدا به پیامبر تشر زده که مردمان دیگر، حواسشان را جمع کنند، موضوع فرقی نمی‌کند، قشنگتر هم می‌شود. اینکه وقتی می‌خواهی یک حرفی را حالی مردم کنی هی بگوئی «محمد ما هم اگر این کار را بکند می‌زنیم رگ گردنش را قطع می‌کنیم». «شما می‌میرید حتی این محمد ما هم می‌میرد». همین، خودش خیلی دوست داشتنی است. اصلا همین را دوست دارم. .همین که مردم کار غلط می‌کنند خدا محمدش را عتاب می‌کند. همین که هی جلوی بقیه، از این رسولش مایه می‌گذارد. حتی ما آدم معمولی ها هم می‌فهمیم این یعنی چه. 

۱۳۸۸/۱۱/۲۰

اگه تونستین نیمه پر لیوان را ببینین

خوبیش این است که این 22 بهمن اصلا نیاز به برنامه های سرگرمی در حاشیه راهپیمائی نیست. مسابقه نقاشی و جایگاه پخش آش و عدسی و سرود زنده و جایگاه شیرین کاری مجریان وبادکنک فروشی لازم نیست. به نظر می آید اصولا هردو طرف سرگرم خواهیم بود*


*طفلک دست فروشهایی که هرسال 22 بهمن دشت حسابی می کردند.  اجناس چینی را بگو که روی دست فروشنده ها باد خواهد کرد. من را بگو که وسط این همه دعوای بزرگان ، فکر دست فروشها هستم و سرگرمی. شمارا بگو که الآن به جای دیدن برنامه شاخص  یا پیداکردن لیست دستگیرشدگان جدید دارید چرندیاتی که من می گویم تا از فکر کردن به واقعه فرار کنم را می خوانید؟ زاویه دید دیوانگان هم عالمی دارد. نه؟  

۱۳۸۸/۱۱/۱۸

آخرین نفر

الآن مدتهاست مسئله این نیست که چراغها را کی خاموش می کند، مسئله این است که کامپیوتر را کی خاموش می کند؟

۱۳۸۸/۱۱/۱۷

یعنی ممکن است

بار دگر روزگار چون شکر آید

۱۳۸۸/۱۱/۱۴

فتم میقات ربه اربعین لیله

بانوی اسیر، از میقات  برمی‌گردد. برویم به این پیامبر ایمان بیاوریم.
 موسای قدخمیده،  الواح پاره پاره و خونین. برویم به این پیامبر ایمان بیاوریم. 
به زنی که جز زیبائی چیزی ندیده، حیف نیست ایمان نیاوریم؟ 

۱۳۸۸/۱۱/۱۲

زنی که زیاد نمی دانست

اولین بار است که بچه را گذاشته ایم مهدکودک یا برای مدت طولانی تر سپرده ایم به مادر یا خواهر یا همسایه و رفته ایم دنبال کاری. الآن وقتی است که باید زنگ بزنیم و ببینیم بچه، بند شده یا نه و حالش چطور است. در فاصله ای که شماره ها را می‌گیریم و منتظر می‌مانیم زن آن طرف خط بگوید« بله بفرمائید»، به چه فکر می‌کنیم؟  دلمان می‌خواهد زن چه حرفی بزند؟ بگوید بچه خیلی راحت اینجا بند شده و دارد بازی می‌کند و شما بروید به کارتان برسید یا دلمان می‌خواهد بگوید خیلی بهانه تان را می‌گیرد همه اش گریه کرده و زود خودتان را برسانید؟ 

نمی‌توانیم تصمیم بگیریم . تلفن بوق می‌زند و الآن است که پرستار مورد نظر گوشی را بردارد و ما هنوز اصلا نمی‌دانیم  کدامش را دلمان می‌خواهد. من بهتان می‌گویم: ما دیگر هیچ وقت این را نمی‌دانیم. تا پایان عمر. زن تلفن را جواب می‌دهد. می‌گوید که بچه بدون ما بند شده یا نه، ولی خودمان تا پایان عمرنمی‌دانیم کدامش را می‌خواستیم. مادری، زندگی کردن در این لحظه تناقض است

با دستهایمان کوله را می‌اندازیم پشتش که برود، چمدان اولین اردوی شبانه را برایش می‌بندیم و با چشمهایمان التماسش می‌کنیم که دور نشود که نرود. برایش جایزه می‌خریم که توانسته تنهایی حمام کند ولی تمام مدت حمام که پشت در نشسته ایم به اولین حمام های نوزادیش فکر می‌کنیم و به اینکه دیگر دستمان به گرمای تن او نمی‌رسد. پشت در حمام که نشسته ایم و داریم به او می‌گوئیم :« حالا سرت هم شامپو بزن. می‌خوای بیام کمک؟» به روزی فکر می‌کنیم که در حمام را دوبار امتحان خواهد کرد که قفل باشد و حوله هم اگر بخواهد داد می‌زند مامان بگذار پشت در خودم بر می‌دارم . هر روز می‌رویم در بازارهای مختلف برایش جهاز می‌خریم و می‌چینیم در انبار خانه که برود خوشبخت شود و هر خواستگاری که زنگ می‌زند، هر پسری که از آن نزدیکی رد می‌شود دلمان هری می‌ریزد پائین.

 

بچه بند شده و ما می‌رویم به کارمان می‌رسیم و بعد برمی‌گردیم  یا بچه بند نشده و ما زود ماشین می‌گیریم و برمی‌گردیم. پرستار مورد نظر داد می‌زند:« بدو مامانت اومد» و ما هنوز داریم فکر می‌کنیم دلمان کدامش را می‌خواست. تا پایان عمر به همین فکر می‌کنیم.