۱۳۸۹/۲/۱۰
اتاق پرو
اتاق پرو داستانم باید کوچک باشد، اندازه یک نفر که بایستد، نه بیشتر. مغازه را میتوانم بوتیک محلی کوچکی در خیابانی دور بگذارم. شاید هم یک فروشگاه بزرگ از اینها که در میدان هفت تیر هست، بهتر باشد یا حتی خیابان جمهوری. مهم این است که یک چهاردیواری کوچک آینه ای داشته باشد که جالباسی فلزی هم پشت درش دارد. چون زنه باید مانتویی که از فروشنده گرفته، جایی آویزان کند، بند کیفش را هم باید بندازد همان جا. نایلون و خرید و بسته هم اگر دستش هست باید سر همان جالباسی بگذارد، باید ناگهانی دستش سبک شود.
زن داستانم از آن زنها نیست که هنوز نرفته توی اتاق، تند دگمه های مانتو قبلی را باز میکنند، نوبتشان هم که شد، در را بسته و نبسته، پشت هم با دوست یا خواهرشان که آن بیرون ایستاده، حرف میزنند:« خدا کنه اندازه ام باشه» « خیلی خوشم اومده از مدلش»،« بپرس اگه اندازه نباشه، سایز بزرگترش هم میآره». زن از آنهاست که تنها میآیند خرید و اصلا شاید خیلی وقت باشد که نیامده برای خودش چیزی بخرد، از آنهاست که کارهایشان کند و صبورانه است.
زن از آنهاست که وقتی دستش سبک شد، میایستد آن جا. همین جور میایستد روبروی سه تا آینه. شاید به خط کمرنگی که روی پیشانی اش افتاده، نگاه کند. شاید انگشت بگذارد روی گونه اش و پائین چشم را بکشد که چروکهای ریز دور چشمش چند لحظه ای گم شوند. احتمال هم دارد تنش را نگاه کند و شکمش را که دارد به دگمه وسطی مانتوی قبلیش فشار میآورد.
بعد«در انتخاب دقت کنید» را میبیند، بالای آینه. روی یک مقوا با دست نوشته اند، بد خط و کج و نقطه قاف رفته روی د و ب زیادی کشیده شده. میتوانم در این نقطه از داستانم به زنه اجازه بدهم لبخند بزند چون دارد فکر میکند این خطاطی لرزان عجیب را کی ممکن است کرده باشد؟ شایدیکی که یک بار راهی را در جنگل اشتباه رفته و به جای خانه پری مهربان سر از خانه جادوگر پیر درآورده. دوست دارم بگذارم به افسانه ای که فکر کرده بخندد. بخندد و حتی صدایش بیاید بیرون و مشتری های پشت در، هم را نگاه کنند و ابرو بالا بیندازند.
دوست دارم زن، توی آینهها، به خودش شکلک در بیاورد، مثل بچگی هایش. ول هم نکند. توی هرآینه ای شکلک ها را تکرار کند. به خودم باشد حتی بدم نمیآید زن، ناگهانی بنشیند کف اتاق پرو و زانوهاش را بغل بگیرد.همین جور بنشیند ودستهایش را دور زانوهایش قلاب کند و سرش را تکیه بدهد به آینه پشت سری.
به خودم باشد زن آن قدر آنجا میماند که داستان، واقعی به نظر نمیآید. خوب است بقیه مشتری های منتظر، فروشنده را صدا کنند که بیاید بزند به در:«خانم سریعتر! مردم معطل اند». بعد زن به همان آرامیکه کیفش را گذاشته بود سر جالباسی، آن را بردارد، بیندازد روی شانهاش، مانتوی نو را که دگمه هایش، باز هم نشده ،بردارد.چفت در را بکشد، آخرین نگاه را به آینه ها بیندازد و برود بیرون.
باید دنبال یک بهانه برای رد کردن مانتو هم باشم ( به نظر غیر ضروری میآید ولی با توجه به فضایی که در مغازه درست شده ،لازم است) فروشنده و بقیه مشتریها همین جور خیره ماندهاند به او که مانتو را از روی بازویش میسراند روی پیشخوان:« فکر کردم جیب هایش واقعیه. تزئینی بود.» وقتی میرود طرف در، هنوز همه ساکت اند مجبور میشود بگوید:« دنبال یک مانتو با جیب های بزرگم»
داستان البته همین جا، که زن از لای آن دستگاه دزدگیر رد میشود و همه منتظرند که دستگاه بوق بزند و نمیزند، تمام میشود و دوسه روز طول میکشد تا فروشنده برود اتاق پرو را جارو بکشد وچشمش بیفتد به جای چسب های روی آینه و جای خالی مقوای« در انتخاب دقت کنید»!
۱۳۸۹/۲/۴
اعترافات
گردن من حق داره، من گردنش حق دارم،
دین به گردنش دارم، به گردنم دین داره، دینش به گردنمه، دینم به گردنشه
سی و چند سالم است ولی هنوز هم جرات ندارم یکی از این عبارتها را توی حرفهایم به کار ببرم. هنوز هم شک می کنم این را باید می گفتم یا آن یکی. به خصوص با این طلبکار و بدهکار خیلی مشکل دارم.
یک بار هم توی عمرم فکر نکنم این دو تا کلمه را درست به کار برده باشم. شما ها این طوری نیستید؟
۱۳۸۹/۲/۱
نسخه زرد
این جوری هم ادبیات کم کم غنی می شود هم تابستان با یک عالم موجود سرخورده طرف نیستیم که معتقدند مردها این جورند و آن جور..
۱۳۸۹/۱/۲۶
۱۳۸۹/۱/۲۵
بینشانه نشی عزیز!
شب آیهای می خواست بیاید،گفتم که امروز روز سختی داشتم بماند برای بعد.
بعد فرداشد، بیآیه شدم..
۱۳۸۹/۱/۲۴
زنها و احتمالات
زن اول: بعد اون( منظورشان پسره یا مرد مورد نظر است) می گه "..." تو هم بگو"..."
زن دوم: شاید هم بگه"..."
زن اول: خوب کاری نداره تو هم بگو"..."
زن دوم: شاید هم بگه:"..."
زن سوم: بعضی مردها ولی این جور وقتها هیچی نمی گویند
زن دوم: خوب بعد باید یک جوری سر صحبت را باز کرد
زن اول: بعد با هم برید رستوران
زن دوم: نه! بعضی مردها توی رستوران راحت نیستند
زن سوم: مردها غذا جلوشون باشه عاشق هر کی اونور غذاست می شن. قورباغه باشه یا سفیدبرفی . فرق نمی کنه
زن دوم: اگه پسره سختش بود پول رستورانو بده چی؟
.....
گاهی عروس یا دختر مورد نظر، وسط این مشاوره طولانی خسته شده و از صحنه خارج می شود ولی سناریو نویسان بی توجه به خروج بازیگر اصلی،هنوز به کار خودشان مشغولند و دیالوگها را در انواع احتمالات ممکن می گویند و تصحیح می کنند.
هر وقت خواستید سرگرم بشوید یکی از این موضوع های مشاوره زناشویی یا دختر پسری که زنها را تحریک می کند پیدا کنید در جمع زنهای فامیل طرح کنید و بعد تا آخر مهمانی ساکت باشید و گوش کنید چند نوع احتمال طرح و بررسی می شود.
۱۳۸۹/۱/۲۰
تجدید نظر در شخصیتپردازی بهار
تیز سفید سرد،بیشکوفهات کرد؟ بیبرگهای نو؟
بهاررا مهربانتر دوست داشتی؟نه؟
این یکی را هم که مطلق ساختهبودیم ، خاکستری شد.
عجب فضای مدرنی شده رفیق!.
۱۳۸۹/۱/۱۸
لعنتی! هنگ کرده
۱۳۸۹/۱/۱۷
نداره و می تونه بیاره؟
۱۳۸۹/۱/۱۵
تقدیم به جورابهایم
فرض اینکه کسی صفحه اول کتابش بنویسد: «تقدیم به جورابهایم»، به نظر،غیرممکن میآید چون تمام دوستان و آشنایان نویسنده محترم، حس کمتر بودن از جوراب خواهند کرد ولی اگر این اتفاق نمیافتاد، شاید من اول کتابی که هنوز ننوشتهام، دین خودم را به این رفقای کوچک ادا میکردم.
کسی این را نمیداند ولی این موجودات ریز متواضع، مثل الفها و آدم کوتولههای افسانهای، بارها مرا نجات دادهاند.
صبحهای زیادی بوده که از خواب بیدارشدهام وهیچ ربطی به این دنیا نداشتهام،همه آدمها حتی نزدیکترینشان، دور دور شده بودهاند، دور دور! صداها، طعمها، رنگها و حتی دستهایی که برای لمس میآمدهاند، کیلومترها دور بودهاند. ته چاهی بودهام که دلم میخواسته سالها همان جا بمانم و فرو و فروتر روم. صبحهای زیادی بوده که دلم نمیخواسته ادامه دهم، هیچ چیز را. هیچ کس را.
اینجور وقتها، تنها کاری که از تهمانده ارادهام برمیآید، این است که خودم را برسانم به کشوهای اتاق و جورابهایم را بپوشم، با اینکه هنوز خیلی وقت مانده به وقتی که بخواهم بروم بیرون و شاید آن روز اصلا قرار نباشد بروم. بعد این اجرام کوچک زمینی، معجزهای را که بلدند یک باردیگر اجرا میکنند: آنها دنیا را به جای رسمی مهمی تبدیل میکنند که فعلا تا شب باید در آن دوام بیاوری! آنها خیلی خوب بلدند یک نقطه کوچک شروع باشند، یا شاید دونقطه! خودم را میسپارم به دستهای ساده آنها.میدانند چطور با خودشان حس« باید» بیاورند، میدانند چطور آهسته باید مرا برای «باید» های روز آماده کنند.نیم ساعت بعد حتی شاید برای پوشیدن یک دست لباس کامل بیرون، جمع و جور شده باشم. دستم را گرفتهام به نخ جورابها و از ته چاه کمی آمدهام بالاتر.
گاهی به این فکر می کنم که چرا جورابها این جادو را بلدند؟ شاید چون از همان کودکی، نماینده رسمی بودن بودند. نماد« به خاطر بقیه»وگرنه وقتی که هنوز خودمان نمیتوانستیم راه برویم، چه لزومی داشت آن مینی جوراب های فانتزی که کش هایشان روی ساق های نازکمان خط می انداخت را بپوشیم؟
شاید هم برای اینکه مهمترین تکه لباسها بودند که یادگرفتیم بپوشیم و وقتی پوشیدنشان تمام شد، بهمان گفتند دیگر زن یا مرد بزرگی شدهای: پایان کودکی. شاید هنوز هم وقتی آنها را میپوشیم همان صدا میآید که حس میکنیم بزرگیم و باید خودمان را جمع و جور کنیم.
کسی این نکته خندهدار را که دارم پیشتان اعتراف میکنم نمیداند: وقتی زنهای دیگر دارند لباس شبهای پولکدار، کت و دامن های با شخصیت و ماکسیهای بلند میخرند، من تمام آن زمان را ایستادهام در جورابفروشی وتلاش می کنم جورابهایی دوستداشتنیتر بخرم که راحتتر از چاه مرا بالا بکشد، جورابهای سرنوشتساز. حالا چرا نباید کتابم را به این کوتولههای جادوگر زندگیم تقدیم کنم؟
اصولا خوبی کتابی که هنوز ننوشتهای این است که آن را میتوانی به همه تقدیم کنی و منتش را سر یک عالم آدم و اشیا بگذاری. وقتی کتاب را می نویسی این امکان از دستت میرود، چون یک نیم صفحه بیشتر جا نداری و تازه ضایع هم هست که سرچهار تا صفحه کتاب، اسم نیم دوجین موجود را بیاوری، به خاطر همین است که من عجلهای برای نوشتن کتابم ندارم وگرنه اگر میخواستم که می توانستم!!!