۱۳۸۸/۷/۷

خانم شاهکار

من متن پشت جلد کتاب زندگینامه خانم شاهکار را نوشته ام: « مرگ، تنها کار متوسطی بود که در زندگیش کرد». دیگر کار زیادی نمانده. فقط کافی است یکی خود کتاب زندگینامه را بنویسد. یکی هم خانم شاهکار را پیدا کند.
شما مطمئنید پیداکردن یک خانم شاهکار با زندگی متفاوت وسط این همه زن با زندگی روزمره مثل همان پیدا کردن مورچه روی سنگ سیاه در شب سیاه است؟ پس فکر کنم این متن پشت جلد روی دستم باد کند بهتر است آن را بکنم یک پست وبلاگ که دست کم یک استفاده ای پیدا کرده باشد.

۱۳۸۸/۷/۵

تابستان را چگونه گذراندند

بچه های پایتخت، چه تابستان خنده دار و به هم ریخته ای را گذراندند. اگر موضوع انشای تابستان خود را چگونه گذراندید بدهند چی باید بنویسند:

اول رفتیم برای آقای ....بوق زدیم و عکسش را بیرون پنجره ماشین بابا تکان دادیم.
بعد به اتفاق خانواده رفتیم به نفع آقای .... شعار دادیم که برنده نشده بود و همراه با فامیل و دوستان خانوادگی مان کتک خوردیم . خیلی خوش گذشت و ما بچه ها یاد گرفتیم که از زنجیر و چاقو و موتور و باطوم چه استفاده هایی می شود کرد.
ماه بعد دور هم با خانواده شام می خوردیم که تلویزیونمان یک عالم آقای پیجامه پوش را نشان داد که هی می آمدند می گفتند ما می خواستیم کشور را نابود کنیم و بابایمان خیلی عصبانی شد و دیگر نتوانست غذا بخورد و مامانمان هی رفت وبلاگش را بنویسد.
ما الآن که به مدرسه آمده ایم همدیگر را به اسم مخفف صدا می زنیم و به همدیگر ج.ت یا ح. ک یا م.د می گوئیم چون از تلویزیون یاد گرفتیم و دیدیم چقدر راحت تر است و چقدر صرفه جویی در وقت می شود.
تابستان بلندی بود و ما اندازه دبیرستانی ها درس اجتماعی مان قوی شد بس که هی از بابایمان پرسیدیم این که می گویند یعنی چه ؟...
...

۱۳۸۸/۷/۴

یک عاشقانه کوچک

مرد، عادتش شده بود که تا می پیچد توی بزرگراه؛ دست بگذارد روی جا قفلی کمربند صندلی کنار راننده و قیافه اش را بکشد توی هم و بگوید:« باز کمربندتو نبستی زن؟» حتی وقتهایی که خودش تنها بود موقعی که می رسید به بزرگراه، بیخودی نگران می شد و بی هوا دستش را می گذاشت روی جای قفل کمربند صندلی کناری.
... ولی در شهر نشانه های کوچک عاشقانه را کسی جدی نمی گیرد.

۱۳۸۸/۷/۳

کولا و کچل

یادم باشد اگر خواستم فیلم بسازم سر یکی از چهار راه ها یش، یک سرباز شهرستانی بگذارم که دارد یک شیشه کوکاکولا سر می کشد. موقع بالا بردن شیشه، ضرورتی که توی صورتشان هست، فوق العاده است. ضرورت ! و نگاهی که بین جرعه ها، به خیابان و مردمی که دنبال کارهایشان این طرف و آن طرف می دوند می اندازند. نگاه را نباید از دست داد، اصلا.
یادم باشد بعد توی فیلم، شیشه را از دور نشانه بگیرد سمت سطل آشغالی و کلاهش را بکشد روی سرش و خودش را توی آینه بغل اولین ماشینی که کنار چهار راه پارک شده نگاه کند.

۱۳۸۸/۶/۳۱

پالام پولوم پی لیش

همشاگردی های من، الآن دارند تغذیه می گذارند توی کیف بچه هایشان.
همشاگردی های من ، داد می زنند که « دخترم زودباش ، شهر الآن غلغله می شود تا ظهر هم نمی رسیم مدرسه». مدام به ذهنشان می رسد که یک چیزی انگار یادشان رفته. هرچه فکر می کنند نمی فهمند چی ممکن است باشد. کاری که باید می کردند؟ وسیله ای که باید برای کارهای فردایشان بر می داشتند؟ یادشان نمی آید.
همشاگردی های من، به شوهرشان می گویند « شلوار برایت اتو کردم تو کمد است. بچه را رساندی مدرسه، راهت را نکشی بروی، روز اول مهر است صبرکن تا عادت کند».
همشاگردی های من موهایشان را تند جمع می کنند پشت سرشان، یک گیره نصفه نیمه می زنند به موهایشان، روسری و بعد دنبال لنگه جوراب پسرشان می گردند.
همشاگردی های من ، دستشان را کاسه می کنند و می گیرند دم میز تا خرده نان های صبحانه همه را جمع کنند و بعد استکان ها را می چینند توی ظرفشوئی. بعد برنج شب را خیس می کنند و نایلون گوشت چرخ کرده را از فریزر می گذارند بیرون که یخ اش آب شود.
همشاگردی های من ، دست دخترشان را می گیرند ومی روند توی کوچه. دوسه قدم که می روند دوباره بر می گردند زنگ خانه را می زنند و به شوهرشان می گویند:« ول کن آن اینترنت را. زنگ مدرسه پسرت الآن می خوره»
همشاگردی های من، دخترشان را دم مدرسه بوس می کنند و مقنعه اش را صاف می کنند و از دور نگاهش می کنند که می رود.
همشاگردی های من، برای دخترشان که می رود توی کلاس، دست تکان می دهند وهنوز دارند فکر می کنند یک چیزی یادشان رفته. دوباره همه چیزهایی که باید می گذاشتند توی کیف بچه ها مرور می کنند. چیزی جا نمانده. دلشوره الکی است.
همشاگردی های من ساعتشان را نگاه می کنند و یادشان می آید که چقدر دیر شده و اگر سریع ماشین گیرشان نیاید به کارشان نمی رسند.
همشاگردی های من، کنار خیابان که ایستاده اند و به تاکسی ها می گویند دربست کجا یا مستقیم کجا، صدای دخترها را از حیاط مدرسه می شنوند که می خوانند :« دستمال من زیر درخت آلبالو گم شده، خبر داری؟ نچ! نچ! بی خبری؟........»پالوم پولوم پی لیش. صدای دور و تصویر مبهمی از ذهن همشاگردی های من می گذرد. دخترها بلند تر داد می زنند:« خبر داری؟» همشاگردی های من می دانند که الآن پنج شش تا کف دست دخترانه رو به هم باز شده اند. دور یک دایره. پالام پولوم پی لیش. از کجا این را می دانند؟
تاکسی جلوی پایشان ایستاده است و راننده می گوید:« خانم شما که تصمیم نگرفتی چرا بیخود مردم را می ذاری سر کار»
همشاگردی های من، در تاکسی را باز کرده اند ولی نگاهشان هنوز به مدرسه است. سوار می شوند. دیوارهای مدرسه دخترانه، دور و دورتر می شود.
راننده می گوید:« از بزرگراه بروم؟»همشاگردی های من با سر جواب می دهند چون موبایلشان زنگ زده . نکند شوهرشان نتوانسته بچه را برساند؟ لابد از اداره اند.
همشاگردی های من، صفحه شماره را نگاه می کنند. شوهرشان نیست. اداره نیست. منم .
منم که از صبح فکر کرده ام چی یادم رفته. خبر داری؟ نچ نچ!

۱۳۸۸/۶/۲۶

دوبلورها

یکی از سخت ترین تجربه های بچگی همه ما، وقتی بود که فهمیدیم حقیقتی به اسم دوبله وجود دارد.
دوست نداشتیم باور کنیم این پینوکیوی کودک و ساده نیست که حرف می زند بلکه مرد سبیلویی است شبیه پدر خود ما که در اتاقی دربسته ، صدایش را تو دماغی کرده یا داده ته گلو و روی صورت شخصیت دوست داشتنی ما ، صدا می گذارد. این صدا گذاشتن روی صورتها، با ذهن کودکانه ما کار تلخ و بدی بود حتی یادم است از برنامه هایی که به خیال خودشان می خواستند جذاب باشند و دوبلورها را می آوردند روی صحنه تا شیرین کاری کنند، متنفر بودیم. چون دوست نداشتیم صورت مردان و زنانی را ببینیم که به نظرمان می آمد دارند به ما دروغ می گویند. فکر می کردیم آنها صدای صورتها را ازشان می گیرند و کلمه هایی که خودشان می خواهند می گذارند روی لبهای آنها. در صورتشان اثری از جادوی آن کاراکترها نبود ولی می توانستند با بازی دادن تارهای حنجره شان، صداهای مهربان یا شجاع یا غمگین در آورند.
جدا کردن شخصیت از صدا، از سخت ترین تجربه های کودکیمان بود. کسی چه می داند شاید هنوز هم هست. هیچ کس اولین فریب هایی که در بچگی تجربه کرده یادش نمی رود. هنوز هم وقتی باورمان نمی شود که بعضی صورتها، بعضی حرفها را بزنند، فکر می کنیم جایی کسی دارد صدا می گذارد و مثل تلخی همان اولین فریبها عصبانی می شویم.
بزرگ شده ایم ولی انگار با اتاقهای دوبله اصلا کنار نیامده ایم. اصلا!

۱۳۸۸/۶/۱۹

شب بیست و یکم خودخواه ها

فقط برای این گریه ام می گیرد که می شد مرد کلمات بیشتری بگوید . اگر ضربت نخورده بود.
اگر گریه کنم فقط برای کلمات بیشتری است که می شد از او مانده باشد . من خودخواهم. اگر گریه هم بکنم برای لذتهایی است که خودم از دست داده ام.

۱۳۸۸/۶/۱۸

هفت آسمان را بر درم

........گر دلبرانه بنگرد در جان سرگردان من

۱۳۸۸/۶/۱۴

یک فکر کوچک و خوب

شیر می خورد و ورزش می کرد. کابوس اش این بود که  پوکی استخوان بگیرد. دلش می خواست تا آخرین روزی که نفس می کشد بتواند سجده کند. می ترسید که زانوهایش همراهی نکنند و سر پیری نتواند صورتش و کف دستهایش را بگذارد روی خاک . شیر می خورد. گاهی روزی سه لیوان شیر می خورد .

راه نفوذ به قلب مردان

مردها مادرانشان را با غذاهایی که می پختند به یاد می آورند. معمولا تنها نشانه ضبط شده از مادر در ذهنشان همین است. می خواستم این را یادتان بیندازم. همین!

۱۳۸۸/۶/۱۰

زاویه دید داستانی

وقت خواب پسرک که شد مادره هیچ داستانی یادش نیامد که بگوید . حال داستان ساختن هم نداشت. به فکرش رسید این پسره که هنوز مدرسه نرفته، می شود برایش داستانهایی که از کتاب درسی دوران مدرسه اش یادش مانده بود بگوید. قصه دهقان فداکار را گفت. خودش هم خوب یادش نبود دهقان کت اش را آتیش زده بود یا پیراهنش را. آخرش گفت کت.
پسرک که بابایش از آن اصفهانی های غلیظ بود آن شب تا نصفه شب خوابش نبرد. هی می آمد از تختش پائین می رفت توی آشپزخانه به مادره می گفت: حیف کت نازنین. نمی شد دست تکان بده. چرا یک چیز دیگر پیدا نکرد؟ خوب داد می زد. همین جور برداشت کت را آتیش زد. چوب نبود.
مادره تا نصف شب توی تختش غلت زد و خوابش نبرد. فکر می کرد چرا آن وقتها که این درس را توی کتاب درسی شان خواندند به مسافرها فکر می کردند . می شد مثل پسرک به کت دهقان فکر کرد.

به همین راحتی

به خانه ها از درهایشان وارد شوید*/ بقره 149
من عاشق این چیزهای بدیهی هستم که قرآن یاد آدم می اندازد: آدم جان! از در برو!


* واتو البیوت من ابوابها