یک وقتی که با بچهها رفته بودیم اردبیل،توی راه احساساتی شدهام گفتهام کاش من گوسفند بودم در این دشتها میماندم، حالا رفته ایم حوالی شهرکرد و دشتها قشنگ و رویاییاند. پسرم توی ماشین بیمقدمه میپرسد: مامان تصمیمتون رو گرفتین؟برمیگردم عقب: درباره چی؟
- میخواین گوسفند اردبیل بشین یا شهرکرد؟
بعد می گویند بچههای جدید فکر خودشان هستند و به امید و آرزوهای مادرپدرشان اهمیت نمیدهند. والا!
۱۳۸۹/۲/۲۸
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
والا
پاسخ دادنحذف:))
پاسخ دادنحذفخداییش بچه های این دوره زمونه حرفای می زنند و کارهایی می کنند که آدم واقعا شک میکندکه نکند اینها خودشان را به بچگی زده اند!!
این که شما گفتید که چیزی نیست، هرچند بسی خندیدیم!، اما من خیلی بدتر (جالبتر) از اینهایش را هم تجربه کرده ام!!!
:))
پاسخ دادنحذفحسابی از ته دل خنداندیمان :)
:))
پاسخ دادنحذفبازم گلی به گوشه جمال پسر شما!!!
;)
سلام
پاسخ دادنحذفوقتی احساسات مادرم را نمی توانم درک کنم، حالم بدجوری می گیرد. شاید بیشتر از خود او.