۱۳۸۸/۱۰/۹

امتحان آنجلسی

 چرا مرتب امتحان دوره امام علی و امام حسین می‌گیری؟ نمی شود یک بار اوضاع شبیه اوضاع اصحاب کهف بشود، ما برویم بخوابیم توی غار. من برای چند هزار سال خوابیدن اعلام آمادگی می کنم. نمی شود امتحان آنجلسی از ما بگیری؟

۱۳۸۸/۱۰/۸

امسال شمعهاتو فوت کردی، چی آرزو کردی عزیزم؟

 سی‌سالگی، سن سخت و عجیبی است. 
حتی اگر اسم شما « انقلاب »باشد

۱۳۸۸/۱۰/۲

چند روز سکوت

به احترام عاشورا و روز های عزاداری پرچم های این وبلاگ را به صورت نیمه افراشته در می آوریم. تا بعد از عاشورا نمی نویسم.

۱۳۸۸/۱۰/۱

آه

زمستان است!

۱۳۸۸/۹/۲۸

چهارپایه گرم فراموش شده

شاید ما آخرین خانواده هایی بودیم که کرسی از خانه مان ورافتاد. خانه ما خیلی سرد بود وکپسول گاز هم دیر به دیر می‌آوردند. این بود که من زیاد یادم می آید که مشق روی کرسی نوشته باشم و یلدایی نیست که خاطره آن دفترهای گرم یادم نیفتد و خودکارهایی که هر وقت نمی نوشتند لحاف را می زدم بالا و می گرفتمشان آن زیر که جوهرشان گرم شود وراه بیفتند.. کرسی خانه ما آن قدر بزرگ و جان و رمق دار بود که من تا اوایل راهنمایی بتوانم بنشینم رویش و کتابها را ولو کنم دورم. 
بچه هایم حالا با یک میز کوچک و بخاری برقی و لحاف دونفره، شبهای یلدا، کرسی فانتزی درست می کنند و تا من برسم خانه، مثل همه عکس هایی که از قدیم دیده اند انار دانه کرده و تخمه و ترمه گذاشته اند روی لحاف و می خواهند بفهمند آن قدیمها یعنی چه . ولی نمی فهمند. چون من و بابایشان یک آن می نشینیم زیر کرسی فانتزی و بعد پا می شویم می رویم سراغ هزار و یک کاری که باید بکنیم.

نکته عجیب درباره تعریف کرسی این بود که نشسته بودی که نشسته باشی. حالا حالاها نشسته باشی و این چیزی است که بچه های ما درباره قدیمها نمی فهمند. هیچ راهی برای فهمیدنش ندارند. 

۱۳۸۸/۹/۲۶

آنفلوانزای ماهی سیاهی

من به هر جمعیتی نالان شدم
جفت بدحالان و خوشحالان شدم
یکی نیست بهم بگوید مگه مجبور بودی از جمعیت خودت راه بیفتی و بروی با بدحالان و خوشحالان مختلف، نشست و برخاست کنی که حالا دچار بیماری «همذات‌پنداری با نیمی از بشریت »بشوی؟
اگر مانده بودی همان جا که بودی، حالا هم ماهی‌های برکه، هم ماهی‌های دریا را نمی‌فهمیدی و می‌توانستی راحت آن یکی را محکوم کنی یا به آن یکی بخندی. بچش! این است سزای کسی که دایره بسته را ترک می‌کند.

۱۳۸۸/۹/۲۳

این فسیل که پشت شیشه می بینید

بازدید‌کنندگان محترم! همانطورکه در توضیحات، مشاهده می‌کنید، موجودی که در این قسمت، فسیل آن را می‌بینید «شیفتگی» نام داشته ودر کشور ما ایران، پیش از دهه 80 زندگی‌ می‌کرده. نسل این موجود، الآن به‌کلی منقرض شده و آخرین انواع بازمانده از آن، در همان دهه 80، از بین رفت. بعد از آن دیگر هیچ گونه‌ای از آن ثبت نشده. 

۱۳۸۸/۹/۲۲

باز غار خودم، غار خودم آرزوست

گاهی به‌کل، ایمانم را به کلمه از دست می‌دهم. از نوشتن و خواندنش، حالم بد می‌شود، بس که زیاد شده است و هر‌جور جنسی از آن هست. بس که این پوستین‌، تن هر چیزی رفته است.دلم می‌خواهد برگردیم به غارنشینی و کلمه نباشد و فقط تصویرهای ساده و بدیهی باشند که جمله‌های معلومی با آنها می‌شودساخت.
بعد این‌جور وقتها می‌روم قرآن می‌خوانم. تمام که می‌شود می‌بینم دوباره به کلمه ایمان آورده ام. خوب و بدش هنوز هم فرق می کند.
هنوز هم می‌تواند نشان بدهد درونش چه کسی ایستاده است.

۱۳۸۸/۹/۲۰

شک

بچه ها واقعا بچه اند یا بچه بودن را بازی می‌کنند؟
 هروقت یکی‌شان درکوچه، خیابان یا فروشگاه، با چشمهای خیره بهم نگاه می‌‌کند، این شک می افتد به جانم.

۱۳۸۸/۹/۱۷

بوستان تایتانیک

 همیشه به قدرت تخیل دختر پسرهایی که می توانند بوستان های کوچک تازه سازشهرداری( فضای وسط دو تا خانه، با یک نیمکت و دو تا نهال چنار و چند بوته شمشاد هرس شده)  را عرشه تایتانیک تصور کنند حسودیم می شود. تخیلی باید باشد ها! سرصبح یا وسط ظهر، این همه اطوار عاشقانه ریختن، آنهم وقتی پشت نیمکتتان مرد میان سال بازنشسته ای با گرمکن ورزشی دارد حرکت پروانه می رود و زنی که زنبیل خرید به دست می آید زیرچشمی نگاهتان می کند که مال این محله اید یا نه. تخیل قوی یا قدرت بازیگری هرچه هست، مهارت غریبی است که آدم بتواند در چمن های شیب دارو کم پشت کناره بزرگراه صیاد شیرازی، رو به منظره ترافیک عصرگاهی، اطوار کناره رود دانوب یا کافه های پاریس را دربیاورد. کلاهم را به احترام مهارت شگفت این زوج های بی‌زمان و مکان برمی‌دارم.

۱۳۸۸/۹/۱۲

قاصدک، هان چه خبر آوردی؟

همین روزها، «تازه‌عهدها» برمی‌گردند.
چمدان هایشان را می گذاریم در صندوق‌عقب ماشین و با طناب می بندیم. عرق‌چین سفید را از سرشان برمی‌داریم و به کله آینه‌ای شان می خندیم. توی ماشین می پرسیم آنفولانزا نگرفتید که؟ شلوغ بود؟ تلفات نداشت؟و نوک زبانمان است که بپرسیم« دراندرون چی تغییرکرد؟اصولا چیزی تغییرمی‌کند؟»ولی نمی پرسیم. بعد می‌رسیم خانه. کفش و شلوار و بلوز و اسباب‌بازی‌های ساخت چین را می ریزیم بیرون. توضیح می‌دهند که هرکدام را از چه بازاری خریده‌اند و ما گوشمان به آنهاست و نگاهمان لای جنس ها را می گردد. اندکی یقین، کارمان را راه می اندازد. در نگاهشان، دربارها، در احرام های نشسته شان چیزی از این دست هست؟