۱۳۸۹/۳/۶
قاضی پیازی
ما زنها هر روز بی جار و جنجال احکام پرونده های بلاتکلیف یخچال را صادرمیکنیم. بیجیره و مواجب!..
۱۳۸۹/۳/۴
لذتهای روح فراموشکار
برای دخترم دوربین خریدهایم. عکسهای خوبی میاندازد.از خودمان راضی هستیم.چه پدرمادر خوبی هستیم. چه سرگرمی سالمی درست کردیم.
روبروی یک آبشار قشنگ، وقتی پشت هم دارد فلاش میزند و ما دست در گردن هم یا پا روی سنگ،داریم میگوئیم سیب، ناگهانی فکری غمگینم میکند: ما به این فلاش ها بیشتر از روح او اعتماد کردهایم. یادم می افتد که تا یک سن و سالی به روح خودمان برای ثبت لذتها اعتماد داشتیم. به عکس، به فیلم، به ضبط، به هیچ ابزاری برای ثبت زیبائی نیاز نبود.
دوربین ازوقتی بهدرد خورد که اعتمادمان را به حافظه درونیمان از دست دادیم. صفحهها را بیشتر از حسهایمان باور کردیم. دلم میخواهد دوربین را ازش بگیرم و بگذارم آبشار همان جایی ثبت شود که خاطرات بچگی ما ثبت شد.. .
روبروی یک آبشار قشنگ، وقتی پشت هم دارد فلاش میزند و ما دست در گردن هم یا پا روی سنگ،داریم میگوئیم سیب، ناگهانی فکری غمگینم میکند: ما به این فلاش ها بیشتر از روح او اعتماد کردهایم. یادم می افتد که تا یک سن و سالی به روح خودمان برای ثبت لذتها اعتماد داشتیم. به عکس، به فیلم، به ضبط، به هیچ ابزاری برای ثبت زیبائی نیاز نبود.
دوربین ازوقتی بهدرد خورد که اعتمادمان را به حافظه درونیمان از دست دادیم. صفحهها را بیشتر از حسهایمان باور کردیم. دلم میخواهد دوربین را ازش بگیرم و بگذارم آبشار همان جایی ثبت شود که خاطرات بچگی ما ثبت شد.. .
۱۳۸۹/۳/۱
استدلال ایرانی
صف دراز یک دستشوئی بینراهی.همه پا به پا میکنند. یک خانمی با یک بچه دوسه ساله:« بذارین اول این بچه بره. . یتیمه. پدر نداره»
۱۳۸۹/۲/۳۰
آلزایمر یا آنچه شما خواسته اید با اندکی تاخیر
نیمی از زندگی را داریم سعی می کنیم که فراموش کنیم و نمی شود. آن آخرها سعی می کنیم که فراموش نکنیم و نمی شود!.
۱۳۸۹/۲/۲۸
یک عاشقانه پسرانه
یک وقتی که با بچهها رفته بودیم اردبیل،توی راه احساساتی شدهام گفتهام کاش من گوسفند بودم در این دشتها میماندم، حالا رفته ایم حوالی شهرکرد و دشتها قشنگ و رویاییاند. پسرم توی ماشین بیمقدمه میپرسد: مامان تصمیمتون رو گرفتین؟برمیگردم عقب: درباره چی؟
- میخواین گوسفند اردبیل بشین یا شهرکرد؟
بعد می گویند بچههای جدید فکر خودشان هستند و به امید و آرزوهای مادرپدرشان اهمیت نمیدهند. والا!
- میخواین گوسفند اردبیل بشین یا شهرکرد؟
بعد می گویند بچههای جدید فکر خودشان هستند و به امید و آرزوهای مادرپدرشان اهمیت نمیدهند. والا!
۱۳۸۹/۲/۲۶
اکران نشده
یک وقتی دلم میخواست فیلم سادهای بسازم از داستان یک زن که در شهرکوچکی یا روستایی در خانهاش به زنها درس میدهد و مردم دوستش دارند.برای کارهای مختلفشان میآیند در خانه او و برای گرفتاریهایشان می سپارند که او دعا کند.
بعد همسایهها(شوهران شاگردان زن) به دلیلی با شوهر زن مشکل پیدا میکنند.اختلاف بالا می گیرد.مرد تنها میشود و حتی نمیتواند از خانه بیرون برود. زن پشت شوهرش میایستد، با همسایه ها درگیر میشودو محبوبیتش را قربانی مردش میکند چون به مردش ایمان دارد. زنهااز ترس شوهرانشان دم برنمیآورند ومعلم دوست داشتنی شان را تنها میگذارند. در این تنهایی و انزوا زن میمیرد و این قدر از این همسایهها و شاگردان، دلگیر و خسته است که وصیت میکنداو را پنهان از چشم همسایهها دفن کنند چون میداند همین ها که روزهای آخر توی کوچهها از او و شوهرش رو برمیگرداندند اگر بفهمند او مرده، امامزاده و قدیسه ای از او میسازند که بیا و ببین.میداند همین ها که پرده پنجره هایشان را می کشیدند که با او چشم در چشم نشوند،از قبرش معبدی درست می کنند،دخیل می بندند و دراهالی روستاها و شهرهای دور، پر می کنند که خانوم معجزه می کند و شفا می دهد و...مرد مجبور میشود تنهایی و شبانه، طوری که همسایه هانفهمند زن را دفن کند. جایی که فقط خودش بداند*،
*حتی پرده کمرنگی از آن حس( و نه خود آدمها) را اگر بشود ملموس کرد، خیلی بیشتر از سریال های تاریخی پرهزینه میارزد که به جای جریان دائمی بخشیدن به یک حس یا مفهوم، آن را در یک اتفاق تاریخی زمان گذشته محبوس و تمام می کنند و انتزاع و نماد موجود در این داستانها را برای همیشه از آن می گیرند.
دوستان فراموش می کنند که مفهوم و حس ابدی جاری در این اتفاقات از اتفاقات به عنوان یک مستند تاریخی مهم ترندو محبوس کردن آنها در بستر تصویرهای عینی و تاریخی، نابود کردن و پایان بخشیدن به آنهاست.. .
بعد همسایهها(شوهران شاگردان زن) به دلیلی با شوهر زن مشکل پیدا میکنند.اختلاف بالا می گیرد.مرد تنها میشود و حتی نمیتواند از خانه بیرون برود. زن پشت شوهرش میایستد، با همسایه ها درگیر میشودو محبوبیتش را قربانی مردش میکند چون به مردش ایمان دارد. زنهااز ترس شوهرانشان دم برنمیآورند ومعلم دوست داشتنی شان را تنها میگذارند. در این تنهایی و انزوا زن میمیرد و این قدر از این همسایهها و شاگردان، دلگیر و خسته است که وصیت میکنداو را پنهان از چشم همسایهها دفن کنند چون میداند همین ها که روزهای آخر توی کوچهها از او و شوهرش رو برمیگرداندند اگر بفهمند او مرده، امامزاده و قدیسه ای از او میسازند که بیا و ببین.میداند همین ها که پرده پنجره هایشان را می کشیدند که با او چشم در چشم نشوند،از قبرش معبدی درست می کنند،دخیل می بندند و دراهالی روستاها و شهرهای دور، پر می کنند که خانوم معجزه می کند و شفا می دهد و...مرد مجبور میشود تنهایی و شبانه، طوری که همسایه هانفهمند زن را دفن کند. جایی که فقط خودش بداند*،
*حتی پرده کمرنگی از آن حس( و نه خود آدمها) را اگر بشود ملموس کرد، خیلی بیشتر از سریال های تاریخی پرهزینه میارزد که به جای جریان دائمی بخشیدن به یک حس یا مفهوم، آن را در یک اتفاق تاریخی زمان گذشته محبوس و تمام می کنند و انتزاع و نماد موجود در این داستانها را برای همیشه از آن می گیرند.
دوستان فراموش می کنند که مفهوم و حس ابدی جاری در این اتفاقات از اتفاقات به عنوان یک مستند تاریخی مهم ترندو محبوس کردن آنها در بستر تصویرهای عینی و تاریخی، نابود کردن و پایان بخشیدن به آنهاست.. .
۱۳۸۹/۲/۲۰
آیا میدانندکه؟
شکاف درونی جامعه، اندک اندک به گسل تبدیل میشود و برای ترمیم گسل، از دستگاه سانتریفوژ، کاری برنمیآید.
برسد به دست خداوند
خدایا آتش جهنم را از سر زنانی که صبح تا شب به خودشان دروغ میگویند بگردان.به خداوندی خودت میدانی که اگر زنها می خواستند به خودشان راست بگویند،سنگ روی سنگ بند نمیشد .
۱۳۸۹/۲/۱۷
ازلیبودن بچههه
بچه که بودم خیال می کردم قصه ها یک جایی هستند و نویسنده ها فقط می روند آنها را پیدا می کنند( شیشه ای رها شده در دریا یا در غاری که زیر آبشاری بزرگ پنهان است) . خوب که فکرش را می کنم می بینم حالا هم نظرم عوض نشده. هنوز هم ته دلم همین باور دارم که داستانهای خوب، تولید نمی شوند فقط کشف می شوند. هنوز هم باور دارم که داستان خوب داستانی است که زیادی آشنا بزند. حس کنی این داستان را قبلا می دانستی فقط یادت رفته بوده. داستانی است که فکر کنی همیشه بوده، فکر کنی ناگزیر است.
یعنی شما معتقدید پادشاهی که پیراهن نداشته و مردم وانمود می کرده اند که پیراهنش را میبینند،یک وقتی اصلا نبوده و اندرسن او را آفریده است؟پادشاهه اصلا می شود نبوده باشد؟حالا پادشاه به کنار،بچههه که دادزد پادشاه پیراهن تنش نیست،اصلا دلتان می آید بگوئید یک وقتی در زمان بوده که این بچههه نبوده؟!
یعنی شما معتقدید پادشاهی که پیراهن نداشته و مردم وانمود می کرده اند که پیراهنش را میبینند،یک وقتی اصلا نبوده و اندرسن او را آفریده است؟پادشاهه اصلا می شود نبوده باشد؟حالا پادشاه به کنار،بچههه که دادزد پادشاه پیراهن تنش نیست،اصلا دلتان می آید بگوئید یک وقتی در زمان بوده که این بچههه نبوده؟!
۱۳۸۹/۲/۱۳
ترس عمیق
ساده لوحی تا یک جائیش کودکانهاست و می شود گفت : نازی. در ادامه می شود کمدی و خنده ات می اندازد و می شود گفت بامزه است. بعد می رسد یک جائی که آدم فکر می کند هوا کمی پس است و یک جای کار انگار جدی دارد می لنگد. بعد از اینجا یک مرحله ای هست که می فهمی یک جور حس مستند در این کمدی هست. آن وقت خیلی ترسناک می شود. ساده لوحی می تواندخیلی ترسناک بشود.
اشتراک در:
پستها (Atom)