۱۳۸۸/۶/۶
ذهن زیبا
۱۳۸۸/۶/۴
شهری که زن نداشت
زنهای شهر، همه گم شده بودند. اینکه چند روز و چند ساعت از این اتفاق گذشته، معلوم نبود. فقط همین معلوم بود که زنها ناپدید شده بودند. اثری از هیچ کدامشان نبود. مردها نگران و مضطرب، تمام شهر را دنبالشان می گشتند.
من توی یک مغازه شال و روسری فروشی بودم که مردها ریختند تو. روسری فروش مرا برد پشت ردیف شال های دراز ( هیچ حرفی بینمان رد و بدل نشد. انگار قرار بود این کار را بکند و قبلا هم خیلی کرده بود) تا مردها بیایند سایه مرا از پشت رگال های پشت هم روسری ها ببینند دو تا ستون که ته مغازه ، نزدیک هم بودند از هم دور شدند و از فضایی که بین شان درست شد من ناگهان وارد حیاط بزرگ و قدیمی شدم که دور تا دورش اتاق داشت. معلوم نبود از کجا ولی می دانستم آخرین نفری هستم که قرار بوده برود تو.
پله هایی سنگی و کهنه، از حیاط می رفت تا اطاق پنج دری قدیمی که شیشه های درهایش رنگی بود و درگاه جلوی درها را گلدان گذاشته بودند. خانه، همه جایش شبیه خانه های اعیان و اشراف قدیمی بود با پستوها و دهلیزهای زیاد و اتاقهای تو در تو. از پله ها رفتم بالا و در اتاق پنج دری را باز کردم ، اتاق تاریک بود و چیزی نمی شد دید، با اینکه یادم بود که وقتی توی حیاط بودم روز بود و درخشش نور روی پله های سنگی که از آن بالا آمدم را یادم بود. بعد صدای حرف زدن آرام با تن یکنواخت و تکرار شونده یک زن میانسال را شنیدم که مثل این بود که اورادی می خواند.
چشمم ناگهان به فضای نیمه تاریک اتاق عادت کرد و دیدم همه زنها آن جا هستند. همه زنهای گمشده شهر. همه دراز کشیده بودند روی زمین. بدون بالشت یا رو انداز. طاقبازولو شده بودند روی کفپوش اتاق، نگاه ها همه به سقف. پاهایشان کمی از هم باز و دستهایشان کشیده در دو طرف تن. لباسهایشان پوشیده بود. مانتو شلوار یا بلوز و شلوار تنشان بود انگار. پراکنده، در زاویه های مختلف و جهت های مختلف دراز کشیده بودند. مثل کلاسهای تئاتر بود که همه می خوابند و استاد داستانی تعریف می کند تا همه حس بگیرند و تجسم خلاق کنند. اما چشمهایشان بسته نبود و به نظرم آمد مدتهاست در همین وضعیت اند..
زنی که مثل استاد کلاس بازیگری داشت برای همه این زنها حرف می زد، خودش هم وسطشان خوابیده بود. داستان نمی گفت داشت چیزهای مبهم و حرف های درهمی درباره مردها می زد که من نمی توانستم کلماتش را درست تشخیص بدهم. زنها همه شان در یک وضعیت راحت و آرامی بودند و گاهی حرف هایی هم می زدند. صدایی که واضح شنیدم صدای یکی شان بود که گفت که من دلم برای مردها تنگ شده و استاد که فقط می توانستم تن آمرانه و مقتدرانه صدایش را بفهمم و نمی شد صورت یا لبلسی که پوشیده ببینم خندید. خیلی خندید. بقیه زنها هم خندیدند. چند تایی هم به پشتیبانی زن دلتنگ در آمدند و گفتند که ما هم دلمان تنگ شده. استاد گفت که بروید سر خودتان را با یک چیزی گرم کنید و چند تا زن از کنارمن رد شدند و رفتند از پله ها پائین . رفتند جایی توی زیر زمین هایی که پیدا نبود و با خوراکی هایی برگشتند توی حیاط. مثل دختر بچه ها نشستند روی لبه های حوض خالی از آبی که وسط حیاط بود و پاهایشان را در حوض خالی تکان می دادند و با هم چیزهایی می گفتند و می خندیدند.
من همان جا اول درگاهی اتاق پنج دری ایستاده بودم و زنها دراز کشیده بودند توی آن اتاق و استاد که به نظرم آمد رهبر فرقه ای است که زنها همه به آن گرویده اند داشت حرف می زد و زنها هم حرف هایی می زدند . اما بیشتر وقت را اتاق ساکت بود و زنها انگار از یک مدیتیشن طولانی برگشته باشند صورتهایشان آرام بود و سبک و بی دغدغه همان جا دراز کشیده بودند و به نظرم آمد هیچ وقت نمی خواهند برگردند.
صبح که بیدار شدم این قدر صحنه های خواب روشن و واضح یادم بود و این قدر فیلمبرداری ها و نور پردازی ها و صدا گذاریهای صحنه هایی که دیده بودم خوب بود که تا یکی دو ساعتی گیج می زدم .
الان شاید یک ماهی از وقتی این خواب رادیدم می گذرد ولی هنوز هم هر وقت بهش فکر می کنم نمی توانم این سئوال احمقانه فکر نکنم که چرا واقعا چرا باید یک همچین خوابی ببینم. نه با شوهرم دعوایم شده بود نه تازگیها سینما رفته بودم یا فیلم دیده بودم و نه کتاب فمینیستی خوانده بودم یا اصولا خوانده ام. چرا ، واقعا چرا آدم باید جزئیات عجیب داستانی این قدر نامتعارف را خواب ببیند؟ شاید باید بقیه این داستان را درست کنم و بنویسمش. شاید هم نه.
پی نوشت: هرگونه حق و حقوق این خواب پیش بینننده و فرستنده خواب محفوظ است نروید سناریویش را به هالیوود بفروشید. تحت پیگرد قانونی خدای خوابها قرار می گیرید.
۱۳۸۸/۶/۲
لابی با تقدیر
دخترم استعداد داستان نویسی دارد. این یعنی حواس قوی. یعنی دیالوگ ها را می شنود، روابط انسانی را کشف می کند. حرکات را یادش می ماند. حافظه احساس دارد. یعنی می داند هرجا چه حسی داشته. حتی بیشتر از اینکه خود جا را یادش مانده باشد حسی که داشته در ذهنش می ماند. و اینها معنی اش فقط داستان نویسی نیست. این توانائی ها می توانند او را به روز سیاه بنشانند .
ذره بین را که به کسی می دهی می توانی بگویی فقط بگیر روبروی منظره خوب؟ نه. او همه چیز را بزرگ خواهد دید. همه اتفاقات را به هم ربط خواهد داد. چه آنهایی که باید بدهد چه آنهایی که نباید. این دوربین چشمی که همراه او مادر زاد داده شده است همه مناظر دور را می آورد نزدیک. هم بدها را هم خوب ها. لذتها و رنجهای عمیق به او هدیه داده شده اند. کاش می شدیادش داداین حواس شفاف تیز را بعضی جاها غلاف کند. اگر غلافی بود که حس ها را می شد گاهی در ان پنهان کرد و وقتی لازمشان داری بیاوری بیرون، چه خوب بود. ولی نمی شود. آنها همه جا با تو هستند. با همان لبه های تیز. این رنجی است که برای یک داستان نویس تقدیر شده.
به نظر شما اگر مادری با آقای تقدیر لابی کند ممکن است رضایت بدهد که فقط روبروی ذره بین بچه اش خوب بگذارد. آیا معبد تقدیر، مادری را قربانی قبول می کند که این بلا را از سر دختری بگرداند؟
۱۳۸۸/۵/۲۹
رمضان آخر الزمان
آخرین و سخت ترین ماده درسی آخر الزمانی همین است که دین را جدا از دینداران ببینیم و نگذاریم رفتار و افکار دینداران، دینمان را بگیرد.
این ماره رمضان که تمام شود این درس سخت را امتحان داده ایم. یا تصمیم می گیریم دینی را که اینها نمایش آنند بگذاریم کنار یا تصمیم می گیریم نمایش را بگذاریم کنار و دیندار شویم.
۱۳۸۸/۵/۲۷
اصولا اسب نداریم اگر ژنرال هستید بروید سپاه دشمن
۱۳۸۸/۵/۲۵
حسرت لبهای شما
دیگر نه به پولدارها حسودیم می شود، نه به خوشگل ها، نه به رئیس ها. من فقط به زنهای پر انرژی حسودیم می شود.
اگر انرژی از آن چیزهایی بود که می شد سرش چشم و هم چشمی کرد، من پایه بودم خودم را بیندازم در حلقه رقابت. حیف که نیست. نه خریدنی است ، نه دوختنی و نه قرض گرفتنی.
تعمیرکاری که نقص فنی عقربه انرژی شمار را بگیرد سراغ دارید؟ می دانم تقصیر فکر هاست. فکرهای بی رحم سوزن می زنند به بادکنک انرژی من .اگر می شد این ذهن لعنتی را گاهی فرستاد تعطیلات، چه خوشبخت می شدم.اگر کارواش هایی بود که می شد رفت توی آن تا کف بریزد از سر و روی فکرپائین، می شد گذاشت بورس های شستشو گوشه های ذهن را بسابند و جرم ها را شلنگ بگیرند. وای اگر می شد......
آی زنهای کوچه و بازار، زنهای پارک و بدنسازی، زنهای رژیم و سفره و فال قهوه، برای این همه حرف ها که می زنید از کجا انرژی می آورید؟ در فکرهای ساده و شادیهای کوچکتان مرا سهیم کنید. نمی بینید چه مبهوت به لبهایتان زل می زنم و به کلماتتان که آسان و راحت فواره می زنند. مرا سهیم کنید.
من آرزو دارم یک صبح بیدار شوم و فقط این فکر در سرم باشد که امشب شام چی بخوریم؟ به من این مهارت را یاد می دهید؟ چند بار شده که پول برداشته ام مثل شما بروم خرج سر و وضع خودم کنم و سر راه ، رسیده ام کتابفروشی و فکر کرده ام مگر مانتوی قبلی ام چه اشکالی دارد ؟
آی زنهای ساده و خوشحال ! مرا در زندگی تان سهیم کنید. برای همه این حرف ها که می زنید از کجا انرژی می آورید؟
۱۳۸۸/۵/۲۳
ذکرت رسد به فریاد
۱۳۸۸/۵/۱۷
رویا! سلام
دخترها زیاد خواب هم را می بینند.
نامزدها را زیاد نمی شود مطمئن بود که چقدر از آن خوابهایی که می گویند دیده اند راست است و چقدرش را می گویند که دلمان را به دست بیاورند. نشانه اش هم اینکه در خواب نامزدها همیشه قشنگیم و کارهایی را می کنیم که آنها دوست دارند ولی هرچه هست، دروغ و راست، نامزدها هم زیاد خواب می بینند.
دختری و نامزدی که می گذرد، آدم از خواب مردم می رود بیرون. دیر به دیر اتفاق می افتد که کسی زنگ بزند بگوید دیشب خوابت را دیدم . مثل این است که دنیای رویاها و کابوس ها را بدرود گفته باشی. نه عشق ها و نه نفرتها ، نه صمیمیت ها و نه دشمنی ها، دیگر آن قدر قوی نیستند که تو را بکشانند به لحظه های تاریک شب کسی.
بعضی وقتها شاید باید تصمیم بگیریم پاشویم یک تک پا برویم توی خواب مردم. با عشق یا نفرت. هرچه باشد بهتر از این است که این همه روابطمان با همه در سطح باشد. بسوزد پدر این تعادل که احساس نمی گذارد برای آدم. چه وسوسه انگیز است این هوس رد پای عمیق روی روح یک نفر. شاید باید دوباره امتحان کنیم؟
ضرب المثل روز
اینترنت روان بهتر از مادر مهربان
قبول ندارید؟
۱۳۸۸/۵/۱۵
جمع بندی بدون درد و خونریزی
خوب است که حضرتی و گیج نمی شوی چون فکر کنم امسال از هردو طرف دعواهای سیاسی حسابی به شما گیر داده بودند که ظلم را سرنگون کنی و منظورشان از ظلم، طرف مقابل بود. شاید برای حضرتت این اولین سال باشد که دو گروه که هر دو تایشان باورتان دارند آن یکی را خطر اسلام می داند. یکی از آن داوریهایی که پدرتان علی بلد بود نیاز داریم. دو تا مادر برای این بچه پیدا شده .
حضرتا!خدائیش حالا دعای کدام وری ها را بیشتر تا عرش ساپورت می کنید؟ نمی شود یواشکی به ما برسانید که ما بدون اوین به جمع بندی برسیم.
۱۳۸۸/۵/۱۲
باش. خواهش می کنم باش
ما سرگردان می شویم وقتی ظلم و دروغ این همه زیاد می شود. باز خوب است که تو مثل ما نیستی و می دانی این جور وقتها چه کار باید کرد. باز خوب است که تو مثل ما درمانده نمی شوی.
خدایا ممنون که هستی و کار خودت را بلدی.
دروغ ها می توانند خیلی بزرگ بشوند ولی نه اندازه تو. تو حتما خنده ات می گیرد که برای حفظ تو از گزندها دروغ می گویند و ظلم می کنند. شاید از خنده به سرفه بیفتی . ولی وقتی سرفه هایت تمام شد، یکهو جدی می شوی و دستور می دهی نظام مربوط به سزای احمق ها فعال شود.
همین ات را دوست دارم. همین که ظلم و دروغ را گذاشتی جزو کارهایی که حوصله نداری تا قیامت برای جمع کردنش صبر کنی. گفتی یک ساز و کارهایی بچینند که به این دو تا حساس باشد. خیلی اخلاق ها را سر صبر نگاه می کنی و حوصله تماشایشان راتا قیامت داری ولی ظالم ها و دروغ گو هارا گفتی حوصله نداری تماشا کنی یا حواله بدهی به بعد. این دو تا دسته را سفارش کردی سریع کارشان را راه بندازند.
خدایا ممنون که هستی و کار خودت را بلدی.
من بهت افتخار می کنم . اگر نبودی الآن این روزها چه کار می کردم؟
۱۳۸۸/۵/۱۱
مردی که دیرش شده بود
زنش به کتابها حساسیت پیدا کرده بود. مرتب غر می زد:« تا 4 که اداره ای بعد هم می آی سرتو می کنی تو این ورق پاره ها. پاشو مثل بقیه مردم بریم خرید بریم پارک»
مردی که آمده بود این ورق پاره ها را به قول زن بخرد گفت: «شوهرتون حسابی عشق کتاب اند». زن گفت:« بود». مرد گفت: « خدا رحمت شان کند» زن گفت:« کاش مرده بود. بهتر بود. یکهو یه شب گم شد. دیگه پیداش نکردیم»
۱۳۸۸/۵/۱۰
واجب تر از نان شب و پول نفت
کسی مظنه قیمت لاک لاک پشتی را دارد؟ اجاره 4 ساله بدهند. مبله باشد با امکانات کامل که اصلا لازم نباشد بزنی بیرون.