۱۳۸۸/۵/۹

چه نخود هایی که نداریم

موهایم را از ته می تراشیدند. صدای دندانه های ماشین اصلاح که جلو می رفت و پوست عریان سرم پشت سرتیغه ها باقی ماند هنوز لای سلولهای تنم است. صبح که بیدار شدم کپه موهایی که دور ووبر کفشهایم ریخته بود، واضح و روشن یادم بود. از آن خوابهایی بود که وضوح و واقع نمایی اش حرف ندارد. یادم بود بهم گفتند یک نخود چیز اضافه در مغزم پیدا کرده اند و باید سریع آن را در آورند. یک تومور نخودی که شاید وقتی آن را در آورند رگها و بافتهایی در مغزآسیب ببیند و هزار جای دیگر بدنم بهم بریزد.

صبح که بیدار شدم لحظه باز کردن پلکها، ایستادن روی پاها و راه رفتن تا آشپزخانه، به نظر معجزه می آمدند . شیرین و باورنکردنی. تار تار موهایم هدیه هایی روبان زده بودند که از توی آینه به من تقدیم می شدند. هنوز آن جا ریشه کرده در پوست سرم، زندگی می کردند. 
چه ثانیه با شکوهی بود.  می توانستم  شیر آب را باز کنم، کف دستهایم را ببرم زیر آب سرد و توی آینه ببینم که قطره های آب از لای مژه ها یم می ریزند. دست خیسم می توانست برود لای دسته موها و چتری هایم را که ریخته بود روی پیشانی بزند کنار. همه چیز داده شده بود. دوباره. حتی در یخچال که می شد باز شود و بشقاب پنیر که می توانستم بگذارم روی میز. 
گاهی لازم اند این نخودهای مجازی. نخودهای کابوسی . اگر نه، شاید همه حضورهای نزدیک دوست داشتنی به خاطر نزدیک بودنشان یادمان برود. به خاطر همیشه بودنشان یادمان بروند. 

مشغول کارند

از تونل بلندی گذشتیم. سیاه و نفس گیر و ترسناک که چشم چشم را نمی دید. از دهانه تونل که زدیم بیرون دیدیم بقیه جاده ساخته نشده. جاده، همان جا آخر تونل، تمام شد. فکرش را بکن. تمام شد.

۱۳۸۸/۵/۵

مرد

حتی نسبت به خوابهای زنش غیرتی بود:« یعنی چه که خواب اوباما را دیدی؟ چه معنی داره آدم خواب مرد غریبه را ببیند؟»

۱۳۸۸/۵/۴

تاریکی های شهر

کاش می شد وقتی تمام ذهن آدم پر است از پسر زندانی دهان خرد شده تب داری که پدرش نمی داند کجا مرده، راجع به موضوع دیگری حرف زد. کاش می شد این وبلاگ را دور از زمان و مکان نگهداشت. بعضی روزها همه تلاشم را هم بکنم ، نمی شود. مادران سرگردان پشت درزندانها می آیند روی کلمات آدم راه می روند و نمی گذارند به خاطر خوب بودن حال خودت حرف های ساده بی زمان و مکان بزنی. مادران و پدران سرگردان پشت درزندانها می آیند روی کلمات ، جوری که هر کار کنی روشنائی های شهر را نمی بینی.

۱۳۸۸/۵/۳

little miss sunshine

قشنگ ترین دخترها، دخترهایی اند که ته چشمهایشان برق می زند.
برق می زند و بقیه اجزای صورتشان را محو می کند. اگر یکی از آنها را ببینید ، بعد سعی کنید یادتان بیاید چه شکلی بود، فقط دو تا ستاره براق یادتان می آید.
خوبیش این است که این دخترها نسخه تقلبی ندارند. هیچ مداد آرایشی درست نشده که ته چشم را رنگ کند. لنزها هم که مثل چراغ نئون سرد و بی روح اند.
قشنگ ترین دخترها، چشمهایشان برق زندگی می زند. آنها مثل ستاره های سر چوب جادویی جادوگرهای کارتونها پخش می شوند توی هوای اتاق و همه چیزهای خاکستری را رنگی می کنند. این جادوگرهای ستاره ای می توانند ناگهانی هوا را صورتی کنند یا ابی فیروزه ای یا بنفش یاسی.
آنها شادی ها و هیجان های ساده و واقعی شان را می توانند به راحتی اسپری کنند توی صورت شما . جوری که نتوانید جلوی لبخندتان را بگیرید. می توانند از جوانه تازه در آمده تنها گلدان اتاق شما ذوق مرگ بشوند. شاید ساعتها با شاخه های رزی که شما برایشان برده اید ور بروند تا به ترکیب درست برسند و احتمالا تا به ترکیب درست گلها توی گلدان نرسند همه حرف های عاشقانه ای که شما در این مدت بزنید را نمی شنوند.
قشنگ ترین دخترها ته چشمهایشان برق می زند و مردهای کمی این را می دانند. چون مردهای کمی به ته چشمهای یک زن نگاه می کنند.
نسل دخترهای ستاره ای شاید همین روزها ور بیفتد. روز به روز کمتر می شوند.

پارادوکس

هیچ وقت هنرمندان این ملت، این همه خسته، خمود و خاموش نبوده اند و هیچ وقت این ملت این همه به هنر نیاز نداشته است.
بیش از هر زمان دیگری، مردم این سرزمین کهنه به التیام هنر نیاز دارند . به اینکه بتوانند به وضع خودشان بخندند و بالاتر از همه اینها به هنرحماسی محتاجند.
بیش از هروقت دیگری این مردم به هنرمندانشان محتاجند و هنرمندان بیش از هروقت دیگری خسته ، خمود و زخمی اند.

۱۳۸۸/۴/۳۱

پیک نیک

پتوی تا خورده روی شانه هایت، سبد سفره و چای و دو فنجان در دست، دنبال جایی برای یک روز خوب می گردی.
برای یک روز خوب، منظره خوب می خواهی. یک سایه بی نقص که مرا زیر آن بنشانی، می خواهی رود، به اندازه کافی زلال باشد. می گویی دوست داری دور و بر من، خاک و سنگها تمیزباشد.
هی می رویم جلوتر و هی تو می گویی جاهای بهتری سراغ داری که دورترند . من باور می کنم.
من هی دوست دارم به تو اعتماد کنم. اعتماد می کنم.
بعد ما هی می رویم .
روزها، سالها......

۱۳۸۸/۴/۲۹

خدا داستان را دوست دارد

خدا داستان را دوست دارد چون ما شبها به خواب می رویم و خوابها داستان اند. خدا با خیال خوب است. اگر نیست، پس این رویاها را کی می فرستد و حتی کابوس ها را. خدا خوش دارد ما خیالات کنیم و برای همین ما را خواب می کند.
خدا هرشب سرگرمی را تایید می کند، تاکید می کند.

۱۳۸۸/۴/۲۸

ریاضیات فراموش شده

مدتها بود کسی را ندیده بودم که حسابش این قدر خوب باشد. پیرمرد راحت سالهای این دنیا و آن دنیا را با هم جمع بسته بود و اندازه ابدیت وقت و حوصله داشت. نمی فهمید مردم چرا کم می آورند. چرا حسابشان درست در نمی آید . چرا عجله دارند؟

در صورتش فقط سالهای مانده پیدا بود که خیلی زیاد بودند. خیلی . بیشتر از تمام مهره های رنگی چرتکه های بازار.

۱۳۸۸/۴/۲۷

الهی نامه پشت میزی

خدایا تو را به خاطر همه کوچه باغهای دور که قرار است  روزی  تا ته شان بروم، شکر!
خدایا تو را به خاطر مترسک هایی که منتظرند بروم سرود خوانان کلاه های حصیری شان را بردارم بگذارم  سرم و بخندم، شکر!
 خدایا تو را به خاطر پیچ های رودخانه، که وسوسه هایشان را جمع کرده اند تا روزی  مرا وادارند از سنگهای خیس شان بپرم ، شکر!
خدایا تو را به خاطر همه قایق های رقصان بسته با طناب به ساحل های دور که منتظر پارو زدن من اند ، شکر!
بگو بمانند، بگذار باشند. بگو بملنند!

یک بلیط یک سره لطفا

وقتش شده چمدانم را بردارم بروم ایستگاه و سوار یکی از آن قطارهای ژاپنی که در کارتونهای بچگی مان بود بشوم. از همان قطارهایی که کاراکترها در لحظات حساس داستان سوار می شدند و می رفتند شهرهایی که زندگی شان را یک شبه تغییر می داد.

یادتان هست؟ همیشه در قصه هایشان از این قطارها بود. ایستگاه های شهرستانی خلوت و مردهایی با کلاه آبی لبه دار در باجه بلیط فروشی که به بچه های مختلف بلیط های تغییر سرنوشت می فروختند و آن نیمکت های انتظار که من همیشه دلم می خواست روی یکی شان نشسته باشم و دود ترن را از دور ببینم. وقتش شده.

۱۳۸۸/۴/۲۶

نوشتن یک داستان عاشقانه، کار سختی است؟

نور باید بیفتد روی ساعدت که گذاشته ای لب پنجره ماشین و نیفتد. جاده باید نیمه ابری باشد. سایه های ابر، تند از سر کوه ها بگذرند. بیابان دو رنگ باشد. ضبط ماشین باید بخواند:« که قصه لیلی و مجنون فسانه شود» صورتت باید گاهی روشن شود گاهی تاریک. حالا بعدش باران بیاید یا نیاید خیلی مهم نیست.........

۱۳۸۸/۴/۱۹

خوشبختی فوری و آسان

هیچی مثل این نیست که توی اتاق انتظار مطب یک دکتر که بقیه دارند  مجله دارو و درمان و تازه های پزشکی ورق می زنند یا برای پنجمین بار از منشی بی حوصله می پرسند چند نفر دیگر؟ یک ترک جدید که تا حالا متوجه اش نشده ای، در ام پی تری ات کشف کنی. هیچی مثل این نیست.

چرا خدا حوا را آفرید؟

چای دم کردن برای یک نفر، یکی از کارهای غمگین دنیا است. هیچ پیمانه درستی برای اینکه چقدر بریزی که فقط یک لیوان چای بدهد وجود ندارد.
اصولا چای دم کرده، مایعی دو نفره است.

لطفا روی چمن ها دراز نکشید!

- به نظرت ابرهای رفته، مثل آبهای رفته اند؟ لکه ابری که گذشت، رویای من بود

۱۳۸۸/۴/۱۸

بسم الله الرحمن الرحیم