موهایم را از ته می تراشیدند. صدای دندانه های ماشین اصلاح که جلو می رفت و پوست عریان سرم پشت سرتیغه ها باقی ماند هنوز لای سلولهای تنم است. صبح که بیدار شدم کپه موهایی که دور ووبر کفشهایم ریخته بود، واضح و روشن یادم بود. از آن خوابهایی بود که وضوح و واقع نمایی اش حرف ندارد. یادم بود بهم گفتند یک نخود چیز اضافه در مغزم پیدا کرده اند و باید سریع آن را در آورند. یک تومور نخودی که شاید وقتی آن را در آورند رگها و بافتهایی در مغزآسیب ببیند و هزار جای دیگر بدنم بهم بریزد.
صبح که بیدار شدم لحظه باز کردن پلکها، ایستادن روی پاها و راه رفتن تا آشپزخانه، به نظر معجزه می آمدند . شیرین و باورنکردنی. تار تار موهایم هدیه هایی روبان زده بودند که از توی آینه به من تقدیم می شدند. هنوز آن جا ریشه کرده در پوست سرم، زندگی می کردند.
چه ثانیه با شکوهی بود. می توانستم شیر آب را باز کنم، کف دستهایم را ببرم زیر آب سرد و توی آینه ببینم که قطره های آب از لای مژه ها یم می ریزند. دست خیسم می توانست برود لای دسته موها و چتری هایم را که ریخته بود روی پیشانی بزند کنار. همه چیز داده شده بود. دوباره. حتی در یخچال که می شد باز شود و بشقاب پنیر که می توانستم بگذارم روی میز.
گاهی لازم اند این نخودهای مجازی. نخودهای کابوسی . اگر نه، شاید همه حضورهای نزدیک دوست داشتنی به خاطر نزدیک بودنشان یادمان برود. به خاطر همیشه بودنشان یادمان بروند.